-
سمفونی زندگان!
یکشنبه 2 اردیبهشت 1386 16:35
پرده ی اول: رابطه ی قیمت گوجه فرنگی با مفقود شدن مامور سابق FBI در ایران تازگی ها در خبرها آمده بود که یکی از ماموران سابق FBI که برای یک کار تجاری از طرف یک شرکت خصوصی به ایران آمده بود، در جزیره ی کیش مفقود شده است. شاید در ابتدا داستان بسیار ساده به نظر برسد. اما در تلاشهای مخلصانه ی ماموران گمنام امام زمان ! و پی...
-
نوروز
چهارشنبه 1 فروردین 1386 06:03
شکوفه ها که خبر آمدنت را آوردند، می دانستم که همسایه مان منتطر فرزندش است که در زندان به جرم گفتن حقیقت محبوس است. زمستان که از چهره ی زمین رخت بر می بست، می دانستم که در کوچه بغلی مان خانه ای است که کودکانش تا به حال آجیل نخورده اند. وقتی در کنار هفت سین به انتظار بهار نشسته بودم، آرزوی کردم این نوروز همان روزی باشد...
-
بهای حق
جمعه 4 اسفند 1385 02:23
حرفی نیست. وقتی تو را به جرم دوست داشتن وطنت زندانی می کنند. گناهی نیست. اگر تو را شکنجه ات می کنند. تو اما درد نمی کشی وقتی می خواهند آزادی را از قلبت بیرون بکشند. آزادی بخشی از روح توست. آرام و بی صدا، لابلای سایه های میله های سرد که روی تن شلاق خورده و کبودت می افتند، تنها سلاحت اعتصاب غذاست. امروز اگر نمی توانند...
-
رها می کند، من را
پنجشنبه 28 دی 1385 11:24
] از دنیا به دنیا خواهد آمد؟ نمی داند. «کلمه» لبهایش را می پوشاند. [ و سهم مرا از تو می گیرد. خود نمی داند که از کجا می آید و این ندانستن را تا بدانجا پیش می برد که حتی نتواند احساساتم را بیان کند. فکر می کنی برای بیان تو چند کلمه دارم؟ نه، دقیقه ها تنهایی ام را دروغ نمی گویند وقتی در حال عبور از نزدیک گوشم آنرا...
-
پنـــــاهـگـاه
یکشنبه 10 دی 1385 20:24
حالا دیگر از هر صدایی می ترسی. هر ضربه ای تو را از جا می پراند تا به گوشه ای، زیر میزی، چارچوب دری، یا زیر زمینی پناه ببری. از تاریکی نفرت داری. جتی شبها و هم تمام برق ها روشن می گذاری(گرچه مدتی است که دیگر برق نداری). حتی صدای بوق اتومبیل ها هم مثل صدای سوت بمبی که دیروز خانه ات را خراب کرد، تو را می ترساند. اما حالا...
-
رفیقا!
یکشنبه 10 دی 1385 00:29
رفیقا! گریه اگر منم در چشم مردمان مرا قطره کن. قطره اگر منم در شیشه های منتظر مرا نگاه کن. غبار اگر منم در راههای رفتگان مرا بیا کن. شبان اگر منم با بره ها و روستازادگان ماه ام ببخش. زمین اگر منم با ردپای بره ها بیابانم کن. شبان اگر منم که می شویم دست هایت را با همیشه ماه، با قطره و غبار و نگاه شبانی تَرم کن. هیوا...
-
منم
دوشنبه 6 آذر 1385 14:39
ایستاده است او – که منم بر این جهان که دور می زند به گرد هیچ – او راه می رود در این جهان – که راه می رود به راه هیچ – این ایستادن بر جهان اما- ربطی به آفتاب، به آفتاب ندارد – ما بر مدار خویش می ایستیم – بر مدار خویش می گردیم – و در سایه ی خویش می میریم – در معبد تن مردن اما زیباست، زیباست – زیرا که در مدار خویش بر...
-
موسیقی ایرانی و ای ایران
دوشنبه 8 آبان 1385 16:45
موسیقی قسمتی از فرهنگ و اصالت هر ملت است در میان منابع در پی مطلبی درباره ی موسیقی ایرانی بودم که به مقاله ای زیبا و جالب از اخوان ثالث با عنوان «موسیقی ما» برخوردم که بیش تر مطالب مورد نظر مرا بیان می کرد. در پایین قسمتی کوتاه از این مقاله را از کتاب باغ برگی نقل کرده و سپس یادداشت کوتاهی را درباره ی آهنگ وشعر زیبای...
-
سنگهایی از جنس سرزمین مادریت
جمعه 7 مهر 1385 17:16
هنوز نیم ساعت نشده که کنار خیابان ایستاده ای. حداقل ده تا ماشین برایت نگه داشته. اما تو ضربان پر هیجان قلبت را می شنوی که ترسیده. دوباره صدای بوق اتومبیلی تو را از جا می پراند. یک گام بر می داری، اما دلت هنوز مثل یک آینه ی پاک که تصویر سنگی را در خود می بیند، می ترسد. شاید هم مثل یک گنجشک کوچک بی گناه که از ترس پسر...
-
آرزوها
پنجشنبه 23 شهریور 1385 09:51
دستهایم را باز می کنم، باز باز. تا تمامی آرزوهایم را در آغوش بگیرم. اما هیچ چیز به دستم نمی آید، حتی تو. گر چه تو از همه نزدیک تری. اما نه در میان دستانم. آنجایی ایستاده ای که من گفتم. تو را هم هنوز به دست نیاورده ام، مثل آرزوهای دیگر. کاشکی تو حداقل در میان دستانم بودی. ترسیده ام. دستهای خالی ام را می بندم. ترسیده ام...
-
داستان « لبخند پدر و روز سپید من»
شنبه 11 شهریور 1385 23:18
ساعت را نگاه می کنم. ده است. آخ چه قدر خوابم می آید! حتماً همه رفته اند . مانند هر سال . انگار نه انگار که دیشب تاکنون نه ساعت خوابیده ام . این قدرخواب های جورواجور و مزخرف می بینم که احساس پریشانی عجیبی بهم دست می دهد. هنوز به چند ساعت خواب دیگر نیاز دارم. اگر مثل سال های گذشته رفتار کرده باشند حتما پدر نرفته است ....
-
خیــــر یـا شــر، بد یـا خوب
چهارشنبه 8 شهریور 1385 00:21
ضربات قطره های آب که از ناودان، آرام بی صدا بر سنگی می چکند و آن را سوراخ می کنند، نگاهم را به سوی خود می کشند. روبروی ناودان، در جنگل همیشه سبز، گلهایی که تازه سر از برف در آورده اند، در این سرما که زمان کوچش فرا رسیده، باز شده اند. روی علفهایی که پای این گلها زندگی می کنند کرمی با سرعت برگهای علف را می جود و به پیش...
-
گِـلــــــــــــه
پنجشنبه 26 مرداد 1385 01:03
خدایا، با توام. می شنوی؟ می خواهم امشب کفر بگویم. می شنوی؟ خدایا، چرا روزی که روزگار را نقاشی می کردی، نقش سرنوشت را با خودکار قلم زدی؟ مگر نمی دانستی که خودکار را هیچ پاک کنی حریف نیست؟! روزگار اگر با مداد نقش می شد، تلخ ترین لحظات به سادگی از سرنوشت رخت بر می بست. اگر با مداد نقش می شد، رویا بر می گشت. اگر با مداد...
-
مرد دریا ۲
شنبه 24 تیر 1385 00:54
صدای ضرباتی که بر قایق می کوفت، او را از رویا در آورد. دریا بود که بر قایق می کوبید تا او را هوشیار کند. گنبد آسمان به سیاهی قیر شده بود . هر آن ممکن بود به گریه بیفتد. موجها قد می کشیدند و می کوشیدند سوار قایق شوند. قایق به شدت تکان می خورد. باد چنان شدید شده بود که لحظه ای در کنار مرغان دریایی بند نمی شد. مرد دریا...
-
مرد دریا ۲
شنبه 24 تیر 1385 00:54
صدای ضرباتی که بر قایق می کوفت، او را از رویا در آورد. دریا بود که بر قایق می کوبید تا او را هوشیار کند. گنبد آسمان به سیاهی قیر شده بود . هر آن ممکن بود به گریه بیفتد. موجها قد می کشیدند و می کوشیدند سوار قایق شوند. قایق به شدت تکان می خورد. باد چنان شدید شده بود که لحظه ای در کنار مرغان دریایی بند نمی شد. مرد دریا...
-
مـرد دریــــــا
سهشنبه 13 تیر 1385 01:52
قلمم در لابلای ورق دفتر در انتظار است و من پای پنجره. چقدر ساده در لابلای همین ورقها، لبه ی همین پنجره گمش کردم. ستاره ها که به خواب می رفتند، او بیدار شد. لباسش را پوشید، تورش را روی دوشش گذاشت و به سوی ساحل به راه افتاد. ماسه ها زیر اقتدار قدمهایش بیدار می شدند. ماه هنوز گوشه ی آسمان بود و نمی خواست این صحنه ها را...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 خرداد 1385 20:46
آرام و ساکت که به مرگ قلمم چشم دوخته بودم و ناامید حتی از تو که مدتی است من را در خودت گم کرده ای، آمدی. وقتی هیچ ایده ای نداشتم، دستم را گرفتی و روی کاغذ نشاندی. وقتی خندیدی، کلمه آفریده شد: مرد دریا. منتظر مرد در یا باشید.
-
سکوت نا فرجام
جمعه 12 خرداد 1385 01:18
کلمات لای دست و پایم گره خورده اند و نوشتن را از من گرفته اند. مگر نه اینکه نگفتن بهتر از بیهوده گویی است. پس برای چه در این روزهای مسموم پای قلمم را روی صحرای کاغذ بسوزانم. سکوت. می دانم این سکوت بی فرجام، نارواست. اما وقتی کلم پیچ ها سکوت کرده اند، من تک برگ سرگردان در باد صدایم به کجا می رسد. من که زخمی حوادثیم که...
-
بودن را با کدام واژه تفسیر کنم؟
چهارشنبه 30 فروردین 1385 01:25
من بودن را به زحمت شکستن بدست آورده ام. آیا می ارزد؟ نه. من نمی خواهم شیارهای زمان روی پوستم بودن را حک کنند. می خواهم کمی نباشم. گاهی دوست دارم مرد نباشم، زن نباشم، شئ حتی نباشم. اصلا نباشم. در این نبودن می توانم بی وزنی فضا و زمان و مکان را بی هیچ دغدغه ای حس کنم. روی این خاک چسبیده به من تا ابد به من، کمی بدون...
-
قطره هایم
سهشنبه 22 فروردین 1385 01:04
قطره هایم که می چکند و از من جدا می شوند، تداعی مرگم را باور پذیر می سازند. مرگی روی خاک که به تنم آلوده و نگاهم را تار کرده است. نه، هیچ نیازی به آفتاب نیست. مرگ من گویا از پیش مقدر بوده و هر جدالی با آن بی فرجام (و این حقیقت سخت باور پذیر). در سکوت کرانه ی خاک، آوای دردناک من که روی پوستم سر می خورم و چکه می کنم،...
-
من و تو
یکشنبه 28 اسفند 1384 01:39
خیلی گرم است. بیا و لطفی کن. مرا ها کن روی شیشه ی اتوبوس تا سرد شوم، قطره کنم، روی گونه هایت، غل بخورم، چکه کنم، روی لباست، بروم پایین، روی پوستت، سر بخورم تا تمام شوم. ◊ ◊ ◊ ◊ ◊ ◊ ◊ ◊ ◊ ◊ ◊ ◊ ◊ ◊ ◊ عزیزم، پوست تاول زده ام روی جاده سر می خورد و چرکهایش روی لباست می پاشد. تو خوابیده ای و نفسهات روی سینه ام راه می رود....
-
خاطرات سوخته
یکشنبه 14 اسفند 1384 02:50
آرام آرام محو می شوم در انتهای عمودی این شهر که وقتی خاطراتش را آتش می زدم، فکر نمی کردم روزی تمام خاطراتم را تک تک، درست در مقابلم خفه کند. چیزی نیست فرو خوردن یک مشت اتفاق که سینه ات را گره زده. آرام بگذارشان کنار بقیه. همانجا که دفنشان کرد این روزگار مردانه. وقتی کوچه ها اعتبار کلماتت را زیر سوال می برند، چه...
-
سکوت تبـــاه
چهارشنبه 26 بهمن 1384 23:47
اینهمه میلیون آدم، تباهی خود را به سکوت نشسته ایم. می سازند. ساختمانها می سازند. برای قدرتی که روزی زیر خاک دفن می شود. همانجاها که قبلا بد بود می نشینند و همان کارها را می کنند. دوباره می سازند. ساختمانهای گنبدی. سلاحهای کشتار خویش. پولها هزینه می کنند برای آشوب، برای جنگ، برای نابودی. سلاح می سازند. سلاح می خرند....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 بهمن 1384 23:36
ای اهورا، پیش از اینکه کشمکش در اندیشه ام آغاز شود، مرا از آن چه تو می دانی بیآگاهان! آیا دروغ پرست از پیرو راستی شکست می یابد؟ آیا پیرو راستی بر دروغ پرست پیروز می شود؟ آری، پیداست که آن پیروزی پایان نیک زندگانی خواهد بود. سپندمتگات / یسنا 48 / بند 2
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 بهمن 1384 23:36
ای اهورا، پیش از اینکه کشمکش در اندیشه ام آغاز شود، مرا از آن چه تو می دانی بیآگاهان! آیا دروغ پرست از پیرو راستی شکست می یابد؟ آیا پیرو راستی بر دروغ پرست پیروز می شود؟ آری، پیداست که آن پیروزی پایان نیک زندگانی خواهد بود. سپندمتگات / یسنا 48 / بند 2
-
به پهنای ماه عریان در ساحل خزر ۲
یکشنبه 25 دی 1384 17:34
تِرکْ ترک چوبها می گفت که آتش به این زودیها خاموش نمی شود. آرزویم نیز جز این نبود. از انتهای دریا، همانجا که ماه تماشاگر ساکت اینهمه غوغا بود، نسیم خنکی همچون سوزن بر تنم می خورد. گویا ماه می خواست خیسی ام را با فوت خشک کند. مقابل چشمانم شعله های زرد و نارنجی با هم مسابقه می دانند که کدامیک بالاتر می پرد . و من میان...
-
به پهنای ماه عریان در ساحل خزر
پنجشنبه 15 دی 1384 13:39
دیشب، وقتی دریا ساحل را می بلعید، آغشته به بوی خاکستر به خانه برگشتم. ساعت از نیمه های نیمه هم گذشته بود و ماه کامل میانه آسمان را ترک کرده بود. پاورچین پاورچین راه اتاق خوابم را در پیش گرفتم و به آنچه در چند ساعت گذشته آمده بود، اندیشیدم: موجها که زبانشان را به ساحل دراز می کردند، کفشهایم را خیس کردند. اما من خیالم...
-
عادت
شنبه 3 دی 1384 05:19
از هیچ جنسی نیستند اتفاقاتی که درکشان نمی کنیم. از هیچ مفهومی نیستند کلماتی که نوشتن یا ننوشتنشان هیچ تفاوتی ایجاد نمی کند. از هیچ رنگی نیستند تمام زمانهایی که بدون حرکت ثانیه شمارها می گذرانیم. آیا درک می کنی؟ آیا حس می کنی که هیچ حسی نیست. باور کن. باور کن که در لابلای خطوط بی رنگ دفتر نقاشی ها هیچ احساسی نهفته...
-
تنهـــــایـی ها
شنبه 26 آذر 1384 21:03
دست چپم را قطع می کنم شاید هم دست راستم را غرق در سکوت. می شکنم کلمات را روی کاغذها تا حروفْ انباشته بر هم و آویزان انگشتهام در لابلای خودکارها. هیچ حادثه ای در انتهای این لغات هم چین انتظار نمی کشد همانند کرم بر برگ برگ نوشته هایم؛ و من که گاز می گیرم بازوهایم را تا رسوا نکند تنهایی هایم را.
-
فرجـــام
جمعه 25 آذر 1384 17:39
هیچکس از این گناه کاران را، از درس زندگی و آزمون آتشین آهن گداخته، آگاهی نیست. و از داوری و کیفر خداوند بی خبرند. ای اهورامزدا تو بهتر از همه بر فرجام کار گناهکاران آگاهی و داور کردار آنان تو خواهی بود. اهنودگات / یسنا 32 / بند 7