باور نمی کنم. اینها که اینقدر ساده می گذرند و می روند و می مانم و خاکستر خاطراتم و افکار ته نشین شده در لیوان گاه کم آب و گاه پر آب زندگی. همسایه، من همین نزدیکیهای دور توام. به کجا چنین خیره ای؟ باز هم رنگها که به دورغ دور هم جمع می شوند و او می گذرد و ما همه می خندیم و یادمان می رود که دیروز خش خش برگها را دوست داشتیم.
ساکت! وقتی حتی امواج خلیج هم تا ساحل نمی روند، ساکت. وقتی نگاهم نشسته، ساکت.
خزر، تو هیچگاه از ساحلم رد نشدی! اما ممنون که رد پاهایم تنت را خالکوبی کرد!
خوابم می آید! بگذار سرما در آغوشم بگیرد!