در سرزمینی دوردست در سالهایی نزدیک پیرمردی زندگی میکرد که یک مزرعه سیب داشت. تابستان آن سال خشکسالی گریبان مزرعه او و سایر مزارع را گرفته بود. آن روز به خصوص اتفاقی افتاد که پیرمرد را به فکر فرو برد. مزرعه همسایه به دلیل خشک سالی زیر آفتاب شدید آتش گرفت. کلبه همسایه سوخت و او بی خانمان شد.
پیرمرد خیلی نگران شد. چند روز بعد مزرعه دیگری نیز به همین حادثه دچار شد. حالا پیرمرد وقتی وارد مزرعه میشد احساس میکرد که درختان به او دهن کجی میکنند و میخواهند او را آتش بزنند!او خوب به یاد داشت که هرگز از باغ سیب خوب نگهداری نکرده بود و این او را بیشتر میترساند.
صبح روز بعد پیرمرد تصمیم خود را گرفت. تبر را برداشت و به باغ رفت. تا شب تمام درختان را قطع کرد. حالا می توانست شب با خیال راحت بخوابد.
آنشب او درخواب سکته کرد.هیچ کس نمیداند او درخواب چه دید که چهره اش ترسیده بود.
چند روز بعد درختان دوباره جوانه زدند.
به یاد داستان ققنوس
بببین! من یه ذره نفهمیدم ولی خیلی زیبا بود و مطمئن هستم اگر یه کم به مخم فشار بیارم حتما پیامشو می گیرم (:
سلام یاشار عزیز
من به روز کرده ام با خبری که ...
سلام
متن جالبی بود و به قول جودی ابوت منم زیاد نفهمیدم اما هر چی بود پیامش خیلی خوب بود
یه اندوه جاودانه
امروز روزانه ات را خواندم و ...
همیشه غم سنگین تورو از کیلومترها فاصله درک می کنم ...
نمی دانم چه بگویم ... جز سکوتی هماره !
سلام
امیدوارم غیبتت به خاطر یه مشغله کاری باشه نه فکری.از باغ سیبت لذت بردم مرسی
منتظر فصل چیدن میوه هاش میمونم!
سلام بر پسر شمالی همیشه دریایی...
خوبی؟
من میدونم چرا این پیرمرد مرد و ترسیده بود قبل از مرگش
گاهی باید توی این زندگی با استرس باشیم...
گاه باید بترسیم و گاهی هم باید باشیم...