.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

رها می کند، من را

] از دنیا به دنیا خواهد آمد؟

نمی داند.

«کلمه» لبهایش را می پوشاند. [

و سهم مرا از تو می گیرد. خود نمی داند که از کجا می آید و این ندانستن را تا بدانجا پیش می برد که حتی نتواند احساساتم را بیان کند. فکر می کنی برای بیان تو چند کلمه دارم؟

نه، دقیقه ها تنهایی ام را دروغ نمی گویند وقتی در حال عبور از نزدیک گوشم آنرا بیمارگونه در روحم زمزمه می کنند. آنگاه درد روی استخوانهام راه می افتد، ناخن هایش را روی پوستم می کشد، صدایش را در نگاهم فریاد می زند، از لابلای ریه هام تا توی دهانم می آید تا بالا بیاورمش، اما بر می گردد توی گلوم بغض می شود راه نفسم را می بندد که کاش می بست، اما باریکه ای هست که دردناک زندگی ام را ادامه دار می سازد. و هراس نبودنت هر «ناگهان» مرا به رویا می برد.

] رویاها

چه غرقه در فراموش کاری روز

چه برهنه در چشمان گشاده تر شب

روزی شنیده می شوند [

و گرچه کلمات یارای بیان آنرا ندارند، تو روزی بالاخره خواهی فهمید:

] هر گونه، هر نگاه و از هر پنجره، هر روزن، هر دم

                                              کار دلم تویی

مرا خیال تو به هر کجا ببرد، آن جایی

                                              کار دلم . . . [

صدای زنگ دار این ثانیه های بیهوده، مرا بیرون می آورند از رویای تو. بر می خیزم و مقابل آینه می ایستم. آینه به من نگاه می کند و من به تو. می دانم

] در فرصتی، بی زمان

بی آنکه انتظارش باشد

یا رویایی

          از «کلمه» رهایش می کند. [

من را.

---------------------------------------------------

اشعار داخل آکولاد از دکتر روحانی استاد بزرگوار بنده است که این نوشته را به او تقدیم می کنم.

پنـــــاهـگـاه

حالا دیگر از هر صدایی می ترسی. هر ضربه ای تو را از جا می پراند تا به گوشه ای، زیر میزی، چارچوب دری، یا زیر زمینی پناه ببری. از تاریکی نفرت داری. جتی شبها و هم تمام برق ها روشن می گذاری(گرچه مدتی است که دیگر برق نداری). حتی صدای بوق اتومبیل ها هم مثل صدای سوت بمبی که دیروز خانه ات را خراب کرد، تو را می ترساند. اما حالا چه می کنی وقتی از خانه ات تنها تکه های چوبی مانده که در این ساعات رو به تاریکی سایه هاشان مو را بر تنت سیخ می کند. کمی جلوتر می روی شاید چراغ قوه ای را که هر شب مثل خرس عروسکی بغل می کردی و تا صبح نورش را روی صورتت می تاباندی، جایی همین نزدیکی ها منتظر تو باشد. حالا دیگر مطمئنی که هر لحظه دیگر مرگ به سراغت خواهد آمد. همه جا تاریک شده و تو برای اولین بار در این تاریکی تنها مانده ای. گوشهایت را تیز می کنی شاید صدای پایکوبی تولد مرگت را بشنوی. اما صدایی نیست. کالا دیگر از نگرانی چشمهایت هیچ جایی را نمی بیند و گوشهایت هیچ صدایی را نمی شنوند. آنقدر ترسیده ای که شروع می کنی به دویدن. تا می توانی می دوی. تا جایی که توان داری، ریه هایت را با سرمت از هوا پر و خالی می کنی. ناگهان پایت به چیزی گیر می کند و می افتی. حرکت آرام خون گرم را روی صورتت حس می کنی و آخرین چیزی که یادت می ماند، صدای سوت بمبی است که نزدیک می شود.

 سفید، همه جا سفید است. مثل رویاهای تو از مردن. شاید مرده ای؟ مرده ها درد را حس نمی کنند. اما دست تو درد می کند. چشمانت که کاملا باز می شوند، خودت را روی یک تخت می یابی در حالی که به دستت سرم وصل است و سرت باند پیچی شده. پرستار متوجه بهوش آمدن تو می شود و دکتر را صدا می زند. دکتر چرغ قوه اش را در چشمانت می اندازد، نبضت را کنترل می کند و بعد چیزهایی روی پرونده ی پزشکی ات می نویسد می رود. تو می مانی و نگاه مهربان پرستار که حالا سرم خالی را به آرامی از دستت جدا می کند.

 دوباره همه جا سفید است. اما اینبار تو روی تخت نبودی. تو و آن پرستار مهربان و دکتر و بقیه فقط به خاطر نادانی فرزندان آدم، دیگر روی زمین نبودید. ای کاش آدم و حوا هیچ گاه سیب را نمی خوردند.