.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

پنـــــاهـگـاه

حالا دیگر از هر صدایی می ترسی. هر ضربه ای تو را از جا می پراند تا به گوشه ای، زیر میزی، چارچوب دری، یا زیر زمینی پناه ببری. از تاریکی نفرت داری. جتی شبها و هم تمام برق ها روشن می گذاری(گرچه مدتی است که دیگر برق نداری). حتی صدای بوق اتومبیل ها هم مثل صدای سوت بمبی که دیروز خانه ات را خراب کرد، تو را می ترساند. اما حالا چه می کنی وقتی از خانه ات تنها تکه های چوبی مانده که در این ساعات رو به تاریکی سایه هاشان مو را بر تنت سیخ می کند. کمی جلوتر می روی شاید چراغ قوه ای را که هر شب مثل خرس عروسکی بغل می کردی و تا صبح نورش را روی صورتت می تاباندی، جایی همین نزدیکی ها منتظر تو باشد. حالا دیگر مطمئنی که هر لحظه دیگر مرگ به سراغت خواهد آمد. همه جا تاریک شده و تو برای اولین بار در این تاریکی تنها مانده ای. گوشهایت را تیز می کنی شاید صدای پایکوبی تولد مرگت را بشنوی. اما صدایی نیست. کالا دیگر از نگرانی چشمهایت هیچ جایی را نمی بیند و گوشهایت هیچ صدایی را نمی شنوند. آنقدر ترسیده ای که شروع می کنی به دویدن. تا می توانی می دوی. تا جایی که توان داری، ریه هایت را با سرمت از هوا پر و خالی می کنی. ناگهان پایت به چیزی گیر می کند و می افتی. حرکت آرام خون گرم را روی صورتت حس می کنی و آخرین چیزی که یادت می ماند، صدای سوت بمبی است که نزدیک می شود.

 سفید، همه جا سفید است. مثل رویاهای تو از مردن. شاید مرده ای؟ مرده ها درد را حس نمی کنند. اما دست تو درد می کند. چشمانت که کاملا باز می شوند، خودت را روی یک تخت می یابی در حالی که به دستت سرم وصل است و سرت باند پیچی شده. پرستار متوجه بهوش آمدن تو می شود و دکتر را صدا می زند. دکتر چرغ قوه اش را در چشمانت می اندازد، نبضت را کنترل می کند و بعد چیزهایی روی پرونده ی پزشکی ات می نویسد می رود. تو می مانی و نگاه مهربان پرستار که حالا سرم خالی را به آرامی از دستت جدا می کند.

 دوباره همه جا سفید است. اما اینبار تو روی تخت نبودی. تو و آن پرستار مهربان و دکتر و بقیه فقط به خاطر نادانی فرزندان آدم، دیگر روی زمین نبودید. ای کاش آدم و حوا هیچ گاه سیب را نمی خوردند.

 

نظرات 7 + ارسال نظر
یاشار چهارشنبه 13 دی 1385 ساعت 09:36 http://northboy.blogsky.com

مشکل ما آدم و حوا نیستند که سیب را چیدند. مشکل انسانهایی هستند که سیب را بهانه کرده اند.

[ بدون نام ] چهارشنبه 13 دی 1385 ساعت 14:08

اول سلام خوبی؟
برم بخونم بیام

آیدا چهارشنبه 13 دی 1385 ساعت 14:11 http://d0stane.blogfa.com

خیلی زیبا بود
خیلی
خیلی
خیلی
خیلی
خیلی
خیلی
خیلی
خیلی
خیلی
خیلی
شاد باشی
بابای

اسماعیل شنبه 16 دی 1385 ساعت 08:24 http://www.sunnorth.blogsky.com

سلام
باز هم مثل همیشه
یه سوال برای همه بچه ها که دوست یاشار هستن
پشت این سایه ها چیه ؟

سلام
ای ول همشهری
همیشه موفق باشی
حق یارت

شهاب شنبه 16 دی 1385 ساعت 22:28 http://northboy.blogsky.com

خیلی قسنگ بود! هیچ وقت نتونستم به خوبی تو بنویسم! هم شعرت و هم متنت جای فکر داشت. بعدا نظرم رو می نویسم.
فعلا!

آتنا پنج‌شنبه 28 دی 1385 ساعت 11:35 http://www.marhham.blogsky.com

ما چون دو دریچه، روبه‌روی هم،
آگاه ز هر بگو مگوی هم،
هر روز سلام و پرسش و خنده،
هر روز قرار روز آینده.
عمر آینه‌ی بهشت، اما... آه
بیش از شب و روزِ تیرو دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته‌ست،
زیرا یکی از دریچه‌ها بسته‌ست.
نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد،
نفرین به سفر، که هر چه کرد، او کرد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد