.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

بودن را با کدام واژه تفسیر کنم؟

من بودن را به زحمت شکستن بدست آورده ام. آیا می ارزد؟

نه. من نمی خواهم شیارهای زمان روی پوستم بودن را حک کنند. می خواهم کمی نباشم. گاهی دوست دارم مرد نباشم، زن نباشم، شئ حتی نباشم. اصلا نباشم. در این نبودن می توانم بی وزنی فضا و زمان و مکان را بی هیچ دغدغه ای حس کنم. روی این خاک چسبیده به من تا ابد به من، کمی بدون احساس تعلق پرواز کنم، پر بزنم بی آنکه چیزی یا جایی مرا از آن خودش بداند. و باور کنم تو به من تعلق داری و دیگر هیچ.

رویایم با صدای زنگ ساعت در هم میریزد. من هنوز همانجا هستم. روی همان تخت همیشگی کنار تنهایی دراز کشیده و آرزوهایم را رویا گونه به پایان می برم. می روم تا روز دیگری را روی این خاک چسبیده به من تا ابد دنبال کنم. روزی نه بیشتر و نه کمتر از دیروز. همان خاکستری همیشگی. رنگ خودکارم تنها از عشق توست.

قطره هایم

قطره هایم که می چکند و از من جدا می شوند، تداعی مرگم را باور پذیر می سازند. مرگی روی خاک که به تنم آلوده و نگاهم را تار کرده است. نه، هیچ نیازی به آفتاب نیست. مرگ من گویا از پیش مقدر بوده و هر جدالی با آن بی فرجام (و این حقیقت سخت باور پذیر).

در سکوت کرانه ی خاک، آوای دردناک من که روی پوستم سر می خورم و چکه می کنم، تنها صدای بی صداست. نه، اشتباه نکن. نه اشکی در کار است و نه من اینقدر زبون و ضعیف که در مقابل مرگ گریه کنم. این فقط و فقط خودمم که قطره می کنم، آرام و بی صدا، بی آنکه کسی اصلا بخواهد و یا حتی بتوانداین حقیقت را درک کند که مرگ مقابلم نشسته است و برایم دست تکان می دهد!

درکی از احساس کنونی ام ندارم. مخلوطی از درد آب شدن و شادی رها شدن. این منم، یک تکه یخ که آب می شوم، بدون اینکه ناراحت از مردن باشم یا خوشحال از دوباره زنده شدن، به آسمان رفتن، قطره شدن، یخ بستن.