.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

به پهنای ماه عریان در ساحل خزر ۲

به پهنای ماه در ساحل خزر 

 تِرکْ ترک چوبها می گفت که آتش به این زودیها خاموش نمی شود. آرزویم نیز جز این نبود. از انتهای دریا، همانجا که ماه تماشاگر ساکت اینهمه غوغا بود، نسیم خنکی همچون سوزن بر تنم می خورد. گویا ماه می خواست خیسی ام را با فوت خشک کند. مقابل چشمانم شعله های زرد و نارنجی با هم مسابقه می دانند که کدامیک بالاتر می پرد . و من میان این سکون هیاهو مبهوت ایثار چوبها بودم.

سرما از زیر پوستم بیرون می زد و موهایم را خیس می کرد. در این نبرد نابرابر او شکست خورده بود. و این را می شد از رژه گرما روی لباسهای نیما خشکم کاملا مشهود بود.

تا آخرین شعله ها کنار آتش ماندم. تا جایی که حتی خاکسترها هم با باد می رفتند و ما را در ساحل تنها می گذاشتند . بلند شدم . ماه غرب آسمان را قُرق کرده بود. من راه خانه را یاد می گرفتم.

 

به پهنای ماه عریان در ساحل خزر

دیشب، وقتی دریا ساحل را می بلعید، آغشته به بوی خاکستر به خانه برگشتم. ساعت از نیمه های نیمه هم گذشته بود و ماه کامل میانه آسمان را ترک کرده بود. پاورچین پاورچین راه اتاق خوابم را در پیش گرفتم و به آنچه در چند ساعت گذشته آمده بود، اندیشیدم:

موجها که زبانشان را به ساحل دراز می کردند، کفشهایم را خیس کردند. اما من خیالم نبود که تا زانو در آب ایستاده بودم. دریا از پاهام بالا می رفت و سرمایش را بر تنم می سایید. ماه تازه از شرق طلوع کرده بود و سرخی عجیبی بر چهره داشت. گویا او هم خجالت می کشید.

آب حالا بین رانهام غلت می خورد و پوشتم را به تاریکی بی رنگش می کشید. (...) اما از میل به جلو رفتنم نمی کاست. پاهام یکی یکی، هنوز هم به نوبت بلند می شدند و روی آرامش بر هم خورده ی ماسه ها قل می خوردند و جلو می رفتند. آب که تا کمرم رسیده بود، موجها در مقابلم قد بلند می کردند و مشتهای خستگی شان را بر سینه ام می کوبیدند. جلوی پیراهنم خیس شده بود و نفسهایم کوتاه، گویی آب در بافتهای ریه ام نفوذ کرده بود و قلبم نم کشیده بود. ضربانش تند تند بر زندان نمناک سینه می کوبید و مجالی بر فکر کردن نمی گذاشتم.

تنها گردنم را حس می کردم. باقی کرخ شده بودند و عادت وار به جلو می رفتند. گلویم را اما موجها می فشردند، همچون کرکس ها دورش را گرفته، به انتظار سکوتش پیش می آمدند. گرچه هنوز جریان نامنظم و سرد هوا از لابلای هق هق ریه هام به گلوم سرک می کشید.

خطوط لبانم که از خط آب پایین تر می رفت، سوراخهای بینی ام آخرین ذره های هوا را بو می کشید و می رفت تا دریا را در آغوش بگیرد. حجم کوچک ریه هام گنجایش کافی نداشت. حالا چشمانم نیز در محاصره آب بودند و از باز شدن می ترسیدند. اما مغزم دیگر نمی توانست به چیزی فکر کند. وقتی آب لابلای موهام سر می خورد، از جمجمه ام نفوذ کرده و مغزم را خیس کرد. دیگر توجهی نکرد که اکسیژنی در مخزن سینه ام باقی نمانده.

تنم می خواست ماسه ها را در آغوش بگیرد. زانوهام راه کف دریا را یاد می گرفت. ماسه ها از زیر پاهام در می رفتند و مرا به خود فرا می خواندند. ترس چشمهایم را باز کرد. فقط آب و ماسه که . . . .

 

ادامه دارد.