.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

رقص کن

مزرعه بیدار بیدار بود. منتظر تو که آغاز کنی. من هم مثل تو نمی دانم آنها از کجا فهمیده اند، اما شور و شوق درونشان را می شود از سکوت بی نهایتشان فهمید.

«آه مترسک، چقدر دلم برایت تنگ شده بود» آن وقتها که کوچک بودی، فقط پاهایش را بغل می کردی. اما حالا تمام تن خیس او را در آغوش گرفته ای.

کاپشنت را که تنش کردی، مطمئنم که لبخند را بر لبانش دیدم. همانطور که درخت پیر راست شد، کبوترها پرواز کردند، پرچین ها زنده شدند، دریا موج زد، . . . .

دور بزن، رقص کن. مترسک همین که گرم شود دست در دست تو مزرعه را خواهد ساخت. رقص کن.