.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

باران

وقتی همچون قطار براه می افتد، من ساکت و مبهوت از این همه عظمت به اطرافم می نگرم. همه نشسته اند و آرام و بی قرار در انتظار رسیدن به ایستگاه خود عرق سرد هیجان را از صورتهاشان پاک می کنند. هوا کمی سرد است. همه نزدیک به هم نشسته ایم تا گرم شویم.

این اولین باری نیست که این مسیر را طی می کنم. اما هر بار هیجان خاصی درونم را پر می کند.

صدایی مهیب در فضا می پیچد. کسی مرا صدا می زند، زود باش پسر نوبت توست. نگاه می کنم، هر چند وقت یکبار نور سفیدی راه را روشن می کند. می پرم همراه بقیه. زیر پایم زمین نزدیک تر می آید. سرعتم زیاد و زیادتر و ساختمانها هر آن بزرگتر می شوند. آن پایین درست زیر پاهایم یک ساختمان دو طبقه است که هر لحظه نزدیک تر می شود. پنجره ی طبقه ی بالا پرده ی زیبایی دارد. گویا صاحب آن یک دختر است.

محکم به شیشه می خورم و در فرصت لغزیدن روی سطح صاف شیشه از پنجره به اتاق می نگرم. دختری زیبا با صورتی به روشنی قرص ماه به آسمان بارانی خیره شده است.

در باد

۱- نمی دانی تا کی در حرکت خواهی بود. حتی نمی دانی به کجا می روی.

۲- چراغهایی در مسیر روشن هستند. شاید بشود اینجا به دیواری تکیه کنی و بمانی. از این همه بی هدفی خسته شده ای.

۳- یک راه مستقیم بدون هیچ دیواری در مقابلت که بتوانی خودت را نگه داری. به اطرافت نگاه می کنی تا خداحافظی کرده باشی.

۴- یکی از پنجره ها، صورت قرص ماهی به دستی تکیه داده و در میان آن صورت، دو ستاره به آسمان چشم دوخته اند.

۵- جایی در درونت تکان می خورد. جایی نزدیک سینه ات، اگر سینه داشته باشی. می خواهی خودت را به هر ترتیب از چنگال باد وحشی نجات دهی. اما از دست تو چه بر می آید.

۶- خودت را با هزار مشقّت به دیوار کنارت می کوبی. روی دیوار کشیده می شوی و تنت زخمی و پر خراش به زمین می افتی.

۷- امشب سومین شبی است که در مقابل پنجره درست پای یک گل ایستاده ای و منتظر باز شدن دوباره ی پنجره ای. آخر از دست تو تک دانه ی شن چه بر می آید.

۸- دستی تو و خیلی ها را جمع می کند و در گلدان می ریزد.

۹- بیرون باد هنوز می وزد.