.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

داستان « لبخند پدر و روز سپید من»

       ساعت را نگاه می کنم. ده است. آخ چه قدر خوابم می آید! حتماً همه رفته اند . مانند هر سال .  انگار نه انگار که دیشب تاکنون نه ساعت خوابیده ام . این قدرخواب های جورواجور و مزخرف می بینم که احساس پریشانی عجیبی بهم دست می دهد. هنوز به چند ساعت خواب دیگر نیاز دارم.  اگر مثل سال های گذشته رفتار کرده باشند حتما پدر نرفته است . عادت باقی اعضای خانواده است که در «روز سپید» هر سال اول صبح به محل عبادت با جماعت می روند. من هم دو سال همراهیشان کردم اما چیزی دستگیرم نشد و هیچ سودی در این کار ندیدم ! بعد فکر کردم که وقتی در این روز پدر این قدر مهربان است چرا باید مهر او را ازش دست داد و برای عبادت همگانی _که بی نتیجه هم هست_ رفت!؟ باری به این نتیجه رسیدم که بهتر است امروز در خانه بمانم و از لحظاتم بهتر استفاده کنم.   با این که احتیاج به خواب دارم ، اما باید برخیزم ! باید از امروز به خوبی استفاده کنم . به صورتی مبهم به یاد می آورم که صبح مادر دستوراتی به من داده است. اما اهمیتی ندارد زیرا کارهای مهم تری دارم. امروز همه جا حسابی تمیز و صامت است ! اصلا اسم « روز سپید » را من به همین خاطر برای این روز انتخاب کرده ام . همه چیز پاک است و در خیابان ها نیز سر و صدایی وجود ندارد. البته نفس و روح مردم نیز تا حدی پاک می شود و در مجموع همه چیز سپید است!       علت این که دیشب خواب های پریشان می دیدم این بود که : قصد داشتم امروز به عبادت نروم و دیشب هی با خودم کلنجار می رفتم که آیا کار درستی می کنم یا نه؟ این قدر فکر کردم که افکارم حسابی پیچیده و در هم ریخته شدند.   لیکن باید برخیزم که کارهای زیادی دارم.

       لباس های زیبا ترم را می پوشم ؛ به پدر سلام می کنم و او همراه لبخندی جوابم را می دهد و احوالم را می پرسد و من هم با خوش رویی پاسخ می دهم .   دارم اتاقم را تمیز می کنم که فکرم سراغ پدر می رود. از همان لبخند آغاز صبحش دریافتم که امروز هم ، چون سال های پیش با مهر خاصی رفتار می کند. باید به سراغ نقاشی نیمه کاره ام بروم . هنوز فکرم پیش پدر است . ناگهان به این فکر می کنم که او در روز سپید چه گونه عمل می کند؟  این قدر دیشب فکر کرده ام که اکنون قدرت تفکر چندانی ندارم ، لیکن این یکی ، از آن دسته فکرهای سخت نیست . پدر ساعات یا دقایقی را به تنهایی در اتاقش به سر می برد و باقی ساعات روز را همراه ماست و با خوش رویی با ما صحبت و کمکمان می کند. اما نمی دانم در آن ساعات تنهایی چه گونه تزکیه ی نفس و روح را انجام می دهد  و یا اصلا انجام می دهد؟ البته از رفتارش روشن است که نسبت به اعمال خاص روز سپید بی تفاوت نیست. حس کنجاوی شدیدی در من پدید آمده و البته همواره به این امید وارم که همان گونه که کارهای پدر همیشه بر من تا ثیر گذاشته ، تهذیب نفس او نیز بر من خاصه بر افکار بی نتیجه و خسته ام  اثر کند. با این که اندیشه ام امروز پریشان است ، نمی دانم چرا این قدر حال دارم و خوش بختانه همین حال و حوصله ، افکارم را در بهبودشان یاری می کند . با این وجود جلوی عملی کردن کنجکاوی خود را می گیرم . آه ! من احتیاج به یک طرح تازه دارم ! نقاشی را رها می کنم و به سراغ ویولون می روم . با نواختن آن شور و احساس عجیبی در من ایجاد می شود . . . بی اراده ویولون را رها می کنم و به سراغ پدر می روم . احساس می کنم دلم می خواهد با او باشم و با او صحبت کنم . پدر در اتاق است . در را باز می کنم . ناگهان حس عجیبی در من ایجاد می شود. پدر احتمالا در حال عبادت است. من که بسیار منتظر چنین فرصتی بودم لیکن نمی توانم حالت پدر را تشخیص دهم و کم کم هم این امر را فراموش می کنم . چهره ی پدر را می بینم که با خوش رویی بر من لبخند می زند . بی اختیار داخل می شوم و به سوی او می روم . چهره ی  خود را در آ یینه ی درون اتاق می بینم که لبخندی شبیه پدر بر لب دارم . در احساسی عجیب غرق می شوم و چیزی به خاطر نمی آورم ... 

 

نظرات 9 + ارسال نظر
من شنبه 11 شهریور 1385 ساعت 23:24 http://mymadhouse.blogsky.com

خیلی طولانی بوووووووووووود!

فکر نمی کردم این قدر بشه! !!!

یاشار یکشنبه 12 شهریور 1385 ساعت 12:52 http://northboy.blogsky.com

آه پدر، همیشه تو را آزرده ام. اما لبخندت را از بر کرده ام وقتی مرا بغل می کردی و به آسمان می بردی. مرا ببخش اگر هیچ گاه آن کسی که می خواستی نبودم. اما پدر من من بودم. تو باید درک کنی. همانطور خودت بودی.

سمیرا دوشنبه 13 شهریور 1385 ساعت 01:17 http://samira17.blogfa.com

زندگی دفتری از خاطره هاست
خاطرات شیرین، خاطرات مغشوش
یک نفر در شب کام، یک نفر در دل خاک
یک نفر همدم خوشبختی هاست
یک نفر همدم و همسفر سختی هاست
چشم تا باز کنیم، عمرمان میگذرد
و ز سر تخت مراد، پای بر تخته تابوت گذاریم همه
ما همه همسفریم، همگی همسفریم
تا ببینیم کجا، باز کجا چشمان بار دگر سوی هم باز شود
در جهانی که در آن راه ندارد اندوه
زندگی با همه ی معنی خویش از نو آغاز شود

مریم سه‌شنبه 14 شهریور 1385 ساعت 18:10 http://maryam122.persianblog.com

سلام.........
این وبت هم مثه قبلی عالیه...راستی از این به بعد باید بیایم اینجا؟!
منم آپم هاااا

این دفتر یاشار است و من به دعوت او این جا می نویسم و فعلا چند وقتی اینجا مهمانم.
از آمدنت خوش حال می شویم...

بنفشه چهارشنبه 15 شهریور 1385 ساعت 10:03 http://www.simorgh_kh.persianblog.com/

حرف هایم پر از خیال است خیال هایم پر از حرف های سکوت و سکوتم پر از خیال حرف های است که به دنبال هم درون حنجره ام اعدام شده اند ته خیال هایم پر از ترس است وترسم پر از تو تو که در انتهای دو خط موازی خیال هایم به دنبال بی نها یت می گردی !

مریم جمعه 17 شهریور 1385 ساعت 10:40 http://maryam122.persianblog.com

قشنگترین کلمه زندگی..پدر......
یه سری هم به من بزن ..مرسی

سینا جمعه 17 شهریور 1385 ساعت 16:22 http://existence.blogsky.com

با سلام شما هم ظاهرا مثل من کتابهایی را در سایت می گذارید؟؟ یا اینها نوشته های خودتان می باشد؟؟؟ در هر حال خوشحال میشوم آشناتر شویم با هم

آیدا دوشنبه 3 مهر 1385 ساعت 08:40 http://nimeyegomshodeh.blogsky.com

پدر چرا حرف نمی زنی ؟چرا نمیگویی؟
از سنگدلی ها ..کینه ها .. ازفلسفه ی بی منطق انسانهادراین دنیای پر آشوبی که برای خود ساخته ایم!....

منطق پیچیده ات مرا حیران می کند و مدهوش...
و امیدت مرا به زندگی کردن در میان این دورویی ها تشویق...

تینا سه‌شنبه 2 آبان 1385 ساعت 13:16 http://www.tina90.blogfa.com

سلام
ممنون که سر میزنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد