.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

رو بــرو

حالا من اینجا هستم. در اتاق تو. ساکت و بی پروا. بی آنکه تصرفی داشته باشم، تو را برایت روایت می کنم.

بیدار شو. می دانم که ماوای رویاهایت تنها امیدی به خواب دیدنشان است. اما بیدار شو. روزی نه خیلی دور آنها را خواهی یافت.

آری، اندیشیدن به دوردست ها گاه به دیدن سراب ها ختم می شود. اما امروز هم فردای دیروز است. آیا رویاهای دیروزت در پناه امروز به سویت نیامده اند؟

بیدار شو. امروز هم باید لابلای رسمیت آدم ها به دنبال رویاهایت بگردی.

این را از من نپرس. من جوابش را نمی دانم. ولی فکرمی کردم خودت خوب می دانی؟!! که چطور قلبت را عریان بنمایی که رویاهایت درک شوند.

یادم رفته بود، امروز قلب عریان را حتی 1 شاهی هم نمی خرند! امروز زبانهای چرب پهن شده روی فرمانهای اتومبیلهای مدل بالا اول صف آرزوها هستند.

 

تلفن زنگ خورد. بالاخره بیدار شدی. شاید رویاهایت زنگ زده باشند. اما نه، اشتباه گرفته بودند!

مرد دریا ۲

مرد دریا

صدای ضرباتی که بر قایق می کوفت، او را از رویا در آورد. دریا بود که بر قایق می کوبید تا او را هوشیار کند. گنبد آسمان به سیاهی قیر شده بود . هر آن ممکن بود به گریه بیفتد. موجها قد می کشیدند و می کوشیدند سوار قایق شوند. قایق به شدت تکان می خورد. باد چنان شدید شده بود که لحظه ای در کنار مرغان دریایی بند نمی شد. مرد دریا هنوز بهت زده بود. قطرات باران بر سقف قایق سمفونی غمناکی را می نواختند. قد موجها از قایق هم بلندتر شده بود. دریا دیگر طاقت نداشت، ماه پشت ابر پنهان شده بود، ساحل عقب می رفت تا چیزی نبیند و من که ناظر بودم و . . . . .

چیزی نمانده جز غربت تاریک دریا زیر سوسوی شبگرد آسمان و لت و پار قایقی ( از آرزو ) که روی آب شناورند. مرغان دریایی روی تکه چوبها نشسته در بی رنگی تاریک دریا که آرام می گرفت، اثری، نشانی از او را جستجو می کردند. آسمان باز گریستن از سر گرفت. هر قطره که به دریا می رفت و به اعماق سر می خورد، او را می جست.

اگر روزی مردی را دیدید با توری روی دوشش که گامهای استواش خواب ماسه ها را در آغاز صبح بر هم می ریزد و قایقش آرامش موجها را، به او بگویید من در لبه ی همان پنجره، لبریز از آرزوهای دریایی، به انتظارش نشسته ام.