.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

مرد دریا ۲

مرد دریا

صدای ضرباتی که بر قایق می کوفت، او را از رویا در آورد. دریا بود که بر قایق می کوبید تا او را هوشیار کند. گنبد آسمان به سیاهی قیر شده بود . هر آن ممکن بود به گریه بیفتد. موجها قد می کشیدند و می کوشیدند سوار قایق شوند. قایق به شدت تکان می خورد. باد چنان شدید شده بود که لحظه ای در کنار مرغان دریایی بند نمی شد. مرد دریا هنوز بهت زده بود. قطرات باران بر سقف قایق سمفونی غمناکی را می نواختند. قد موجها از قایق هم بلندتر شده بود. دریا دیگر طاقت نداشت، ماه پشت ابر پنهان شده بود، ساحل عقب می رفت تا چیزی نبیند و من که ناظر بودم و . . . . .

چیزی نمانده جز غربت تاریک دریا زیر سوسوی شبگرد آسمان و لت و پار قایقی ( از آرزو ) که روی آب شناورند. مرغان دریایی روی تکه چوبها نشسته در بی رنگی تاریک دریا که آرام می گرفت، اثری، نشانی از او را جستجو می کردند. آسمان باز گریستن از سر گرفت. هر قطره که به دریا می رفت و به اعماق سر می خورد، او را می جست.

اگر روزی مردی را دیدید با توری روی دوشش که گامهای استواش خواب ماسه ها را در آغاز صبح بر هم می ریزد و قایقش آرامش موجها را، به او بگویید من در لبه ی همان پنجره، لبریز از آرزوهای دریایی، به انتظارش نشسته ام.

مـرد دریــــــا

قلمم در لابلای ورق دفتر در انتظار است و من پای پنجره. چقدر ساده در لابلای همین ورقها، لبه ی همین پنجره گمش کردم.

ستاره ها که به خواب می رفتند، او بیدار شد. لباسش را پوشید، تورش را روی دوشش گذاشت و به سوی ساحل به راه افتاد. ماسه ها زیر اقتدار قدمهایش بیدار می شدند. ماه هنوز گوشه ی آسمان بود و نمی خواست این صحنه ها را از دست بدهد. اما در آن سو، خورشید از لبه ی آسمان سرک می کشید و با سرخی به رنگ شفقش زمین را بیدار می کرد.

موجها آرام شده بودند. گویی در مقابل عظمت او حرفی برای گفتن نداشتند.. گوش ماهی ها با دهان باز به تماشای گامهای استوارش نشسته بودند. حتی ماهی ها هم در آب بالا پایین می پریدند تا او را بهتر ببینند!

مثل هر روز قایق کنار آن ریشه ی خشک شده ی درخت در انتظار بود. درخت، طناب را ول کرد. ماسه ها از مقابل راه قایق کنار رفتند. دریا به ساحل چنگ می انداخت و خود را (روی ساحل) جلوتر می کشید تا به زیر قایق بخزد.

دریا که زیر قایق آرام گرفت، او طناب را در قایق انداخت و سوار قایق شد. وقتی میان قایق نشست، پاروها دستهایش را گرفتند و پاهایشان را به آغوش دریا سپردند. حالا همه چیز مثل اولین روز بود. گویا این تکرار هیچ کدام را خسته نکرده بود و هنوز هیجان اولین سفر در نفس های قایق و شادی دریا حس می شد.

دریا در زیر ضربات پاروها راه را برای قایق باز کرد. موج موج از کنار قایق رد می شد و به عظمت او چشم دوخته بود که از بی کران آبی نمی هراسید.

او دست از پارو زدن برداشت. حالا به میانه ی دریا رسیده بود و دورتادورشان جز تلألو آبی درخشان هیچ چیز دیده نمی شد. تور را در آب رها کرد. آرام و بی صدا نشست. چشمش را به دریا سپرد و ذهنش را به خیالات (همان خیالاتی من لبه ی پنجره در لابلای انها او را گم کردم). مرد دریا به آینده چشم دوخته بود. به فردا که چگونه خواهد بود برای آیندگان. آنهایی که میراث ما را خواهند خواست و بعد ما را برای این میراث مرده لعن و نفرین خواهند کرد. و ما آن روزها، مثل همین روزها که سکوت کرده ایم، حرفی برای گفتن نخواهیم داشت.

ادامه دارد . . . . .