حالا من اینجا هستم. در اتاق تو. ساکت و بی پروا. بی آنکه تصرفی داشته باشم، تو را برایت روایت می کنم.
بیدار شو. می دانم که ماوای رویاهایت تنها امیدی به خواب دیدنشان است. اما بیدار شو. روزی نه خیلی دور آنها را خواهی یافت.
آری، اندیشیدن به دوردست ها گاه به دیدن سراب ها ختم می شود. اما امروز هم فردای دیروز است. آیا رویاهای دیروزت در پناه امروز به سویت نیامده اند؟
بیدار شو. امروز هم باید لابلای رسمیت آدم ها به دنبال رویاهایت بگردی.
این را از من نپرس. من جوابش را نمی دانم. ولی فکرمی کردم خودت خوب می دانی؟!! که چطور قلبت را عریان بنمایی که رویاهایت درک شوند.
یادم رفته بود، امروز قلب عریان را حتی 1 شاهی هم نمی خرند! امروز زبانهای چرب پهن شده روی فرمانهای اتومبیلهای مدل بالا اول صف آرزوها هستند.
تلفن زنگ خورد. بالاخره بیدار شدی. شاید رویاهایت زنگ زده باشند. اما نه، اشتباه گرفته بودند!
سلام دوست قدیمی
مرسی که بهم سر زدی
تا بعد...
سلام رفیق
منو به یاد داری؟
امیدوارم
ژیشم بیا
شعر جدیدی دارم
میخوام برم بلاگفا
بعد آدرس جدید رو بهت میدم
دلم میخواد یکی از خواننده های شعرم باشی
ژس زودتر بیا
سلام دوست من
اینبار میدونمکهشناختی
آخه همینپریروز بهت سر زده بودم
اومدم بگم خونه مو عوض کردم
منتظرتم
http://paiambaredivaneh.blogfa.com
عزیزم مثل همیشه زیبا نوشتی و دوست دارم نازی من . عاشقتم