.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

گاهی اوقات که کلمات را به بیراهه می کشیم، نمی دانیم که در حق کاغذها چه ظلمی می کنیم. گرچه مداد ها صبورانه تا انتهای تراشیده شدن با ما همراهی می کنند، اما هنگامیکه ما را برای عاشقی آفریده اند، چگونه از به دار کشیدن رج های قالی می نویسیم.

 

حالا که خزر در مقابلم ورق می خورد و صدای امواجش با روحم در هم می آمیزد، به آرامی با غروب به افق دوردست می نگرم. آنجا که عشق را عریان یافتم. عشقی که مرا از نو بنیان نهاد و با من ماند.

داستانهای ]باران[ و ]در باد[ را به عشقم تقدیم می کنم.

دروغ

دروغ نیست. هیچ جای این زندگی دروغ نیست. هیچ جای این روزگار غربت زده دروغ نیست. آری، ثانیه ها سریع تر از من و تو می دوند. اما اگر می خواهی که باشی، باید تو هم مثل ثانیه ها و دقایق تند بدوی. آنقدر تند که نفهمی قلبت در هر ثانیه چند تا می زند. بعد برسی به آینه. آنقدر نفس داشته باشی که همه اش "ها" شود توی آینه و تو دیگر نبینی که غریبی. بعد گریه کنی، آنقدر که باران شوی بباری بر سر تمام غمها بشوریشان تا رود، بعد ببریشان به دریا یا شاید اقیانوس رهاشان کنی تا گم شوند. و درست وقتی که خواستی عاشق بشوی مرگ می آید و تو فارغ می شوی از زندگی و از باران و رود و دریا شدن و از دویدن و از بودن و از دروغ گفتن. فارغ می شوی از زمان.