.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

رقص کن

مزرعه بیدار بیدار بود. منتظر تو که آغاز کنی. من هم مثل تو نمی دانم آنها از کجا فهمیده اند، اما شور و شوق درونشان را می شود از سکوت بی نهایتشان فهمید.

«آه مترسک، چقدر دلم برایت تنگ شده بود» آن وقتها که کوچک بودی، فقط پاهایش را بغل می کردی. اما حالا تمام تن خیس او را در آغوش گرفته ای.

کاپشنت را که تنش کردی، مطمئنم که لبخند را بر لبانش دیدم. همانطور که درخت پیر راست شد، کبوترها پرواز کردند، پرچین ها زنده شدند، دریا موج زد، . . . .

دور بزن، رقص کن. مترسک همین که گرم شود دست در دست تو مزرعه را خواهد ساخت. رقص کن.

انقلاب

اولین شعاع نور آفتاب مرا به درون کلبه می برد. دخترک همانجا روی مبل قدیمی پدر خوابش برده است
کلبه چندان هم آشفته نیست. فقط زمان گرد و خاک پیری را بر اثاثیه نشانده. بیش از همه، سکوت در همه جا به چشم می خورد سکوتی سنگین که تنهایی مزرعه را، بی هیچ غرضی آشکار می سازد. تنهایی که با رفتن پدر آغاز شد و حالا با برگشتن دخترک پایان عمرش را نزدیک می دید
تنهایی هیچ میلی به بیدار کردن دخترک نداشت، اما کبوتر سفید لب پنجره، که برای آغاز حیات دوباره مزرعه بی تاب می نمود، با نوکش آنقدر به پنجره زد تا دخترک بیدار شد
انقلابی در راه بود. انقلاب عشق و زندگی