مزرعه بیدار بیدار بود. منتظر تو که آغاز کنی. من هم مثل تو نمی دانم آنها از کجا فهمیده اند، اما شور و شوق درونشان را می شود از سکوت بی نهایتشان فهمید.
«آه مترسک، چقدر دلم برایت تنگ شده بود» آن وقتها که کوچک بودی، فقط پاهایش را بغل می کردی. اما حالا تمام تن خیس او را در آغوش گرفته ای.
کاپشنت را که تنش کردی، مطمئنم که لبخند را بر لبانش دیدم. همانطور که درخت پیر راست شد، کبوترها پرواز کردند، پرچین ها زنده شدند، دریا موج زد، . . . .
دور بزن، رقص کن. مترسک همین که گرم شود دست در دست تو مزرعه را خواهد ساخت. رقص کن.
سلام
بلاخره اومدی و با یه متن زیبا شروع کردی خیلی قشنگ بود امیدوارم همین روند رو ادامه بدی.
موفق باشی
سلام دوست قدیمی....
مدت ها بود ازت خبر نداشتم....
خوش حالم که هنوز هستی و می نویسی.
پیروز باشی
و در پناه حق
خوش حال شدم که بهم سر زدی
سلام
خوبی؟
پسر شمالی رو یادم نرفت
چند بار مزاحم شدم
اما دیگه قابل نمیدونستی..
سلام
خوبی؟
من به خاطره موقعیت کاریم از همه دنیا دورم!
سلام
آهان....
عیدت مبارک!!
میشه بپرسم دقیقا کجای شمالی؟
سلام عزیز
با تب نوشتی منتظر چشمان خیست خواهم ماند
ممنون سر زدی بیوفا !
به روزم...
سلام
ممنون از حضورت
امیدوارم همین طور باشه که گفبی
سلام . ما بار اول است که به بلاکفای شما سر میزنیم .
وبلاک زیبایی داری موفق باشی . خوشحال میشویم که
به ما هم سری بزنی . موفق باشی .بای
سلام
منتظر مطلب جدیدت هستم
موفق باشی
سلام
نیستی ؟
بیا
من تازه فرار کردم. لینکم میکنید؟