اولین شعاع نور آفتاب مرا به درون کلبه می برد. دخترک همانجا روی مبل قدیمی پدر خوابش برده است
کلبه چندان هم آشفته نیست. فقط زمان گرد و خاک پیری را بر اثاثیه نشانده. بیش از همه، سکوت در همه جا به چشم می خورد سکوتی سنگین که تنهایی مزرعه را، بی هیچ غرضی آشکار می سازد. تنهایی که با رفتن پدر آغاز شد و حالا با برگشتن دخترک پایان عمرش را نزدیک می دید
تنهایی هیچ میلی به بیدار کردن دخترک نداشت، اما کبوتر سفید لب پنجره، که برای آغاز حیات دوباره مزرعه بی تاب می نمود، با نوکش آنقدر به پنجره زد تا دخترک بیدار شد
انقلابی در راه بود. انقلاب عشق و زندگی
سلام
مثل همیشه زیبا بود.
راستی تو بیشتر نوشته هات پنجره نقش مهم رو بازی میکنه موضوع چیه؟
موفق باشی
پیش منم بیا
چه انقلاب زیبا و غریبی ...
دخترک شاید در خطر است
این را احساس مبهم من میگوید