.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

من می روم

من می روم تا ابد به سفر. همیشه به سوی آنچه مرا تا مقصدم می رساند، رها می شوم از خود و آنگاه تا بودن و نزیستن پرواز می کنم. آری، رها از زیستن در میان انسانها و بودن با آنچه خودم نیستم.

هیچ احساسی ندارم. هر لحظه تهی تر از پر بودن با بی احساسی. راست می گفتم آنکه می گوید چیزی را دوست ندارد پس عاشقش است و از آن فرار می کند چون آن را از آن خود می داند.

خود را چه بنامم؟

خود را چه بخوانم؟
خود را کجا بیفکنم؟

زمان

تقدیم به همه ی کسانی که زمان سدی بر عشقشان شده است ، همانند من.

 

اگر گره های زمان کور باشند، آنگاه این دقایق مواج را چطور باید پارو زد؟

تمام داستان همین است. ثانیه ها مرگ سوخته را بر سرت آوار می کنند و آنگاه تو می مانی و یک مشت استخوان که در تو جمع شده اند و تو نمی دانی که آیا آنها را می خواهی یا نه؟

تگرگ دقایق سقف سرت را سوراخ می کند و آنگاه تو عشق را به سوگ خواهی نشست. حالا در این اقیانوس ساعتها که موجهایش هر دقیقه از کنارت می گذرند و به ساحل می رسند، تو کدام جهت را انتخاب می کنی؟  آیا ترجیح می دهی با موجها برگردی و تسلیم زمان باشی ... یا درست در مقابل موجها، قلبت را به عشق خواهی بخشید؟