.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

تو را به خدا گوش کن

آیا واقعا نمی خواهی گوش کنی؟ که چطور بغض آلود زمان را به رهگذر ثانیه ها می سپارم و زیر سایه هی خودم نجوا می کنم تنهاییم را.

آیا وافعا یک دلیل کافیست؟ که من تنهاییم را همچون سایه ام به خود آویزان کرده، پیاده روها را ورق بزنم.

صدای خش خش پاییز که زیر پاهایم ناله می کند، یادم می آورد که روی این جاده خاکی ها چه بیگانه قدم بر می دارم.

ضربات باران که آغاز می شود و چرکاب غصه و تنهاییم را می شوید و راه می افتد، خودم را در جوهای آب می بینم که خیس شده.

آفتاب که ابرها را ورق زد و گرماگم کویر را به حصرت ایستاد، من خودم را که خشک شده، برمی دارم، اتو می کشم، دوباره در بر می کنم راه می افتم.

نیچه و آغاز بعثت زرتشت

نیچه Nietzche ، فیلسوف و شاعر آلمانی این صحنه را چه خوش سروده است. پس از ده سال انزوا در غاری واقع در کوهستان، چون به دانش و دریافت و نور و روشنایی رسید، خطاب به خورشید گفت:

ای اختر بزرگ؛ اگر بر آنها که نور نثار می کنی،

نمی تابیدی، خوشبختی تو کجا بود؟

ده سال است که تو اوج گرفته و بر غار من تابیده ای.

اگر به خاطر من و عقاب من و مار من نبود،

تو تاکنون از نور خود و از این کوره راه به تنگ آمده بودی.

ولی هر بامداد ما انتظار قدوم تو را داشتیم و از نور تو تا

آخرین حد استفاده نموده و بر تو درود می فرستادیم.

فغان که من از دانش خویش به تنگ آمده ام، و چون

زنبور عسلی که بیش از حد عسل گرد آورده باشد،

نیارمند آنم که دست هایی به سویم دراز شود

تا قسمتی از آن را بر آنان نثار کنم.

من آنچه گرد آورده ام، با رغبت تقدیم و

تقسیم خواهم نمود ...