.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

منم اینجا

   من اینجا در اتاق دو در دو کنار گلهای نخ نمای قالی خواهم پوسید و اعتباری نخواهم داشت برای واژه هایی که از قلمم سر می خورند و روی خطوط موازی دفتر ها تا بی نهایت صف می کشند.

   نفسم که هر بار از سینه ام تف اش می کنم بیرون و دویاره سر می کشمش، آخرین زمزمه های خس خس تقلای زندگی را در درونم نقاشی می کند و صدای سکوتم که تار می شود بر پود جاده هایی که بی قواره افتاده اند کنار شهر ها، از دیوارهایی در درونم می گوید که بین جسم و روحم بالا می روند.

   دستانم حتی شاخ گلی نچیده خشک شده و افتاده اند کنار خط اتوی شلوارم که زیر خود زانوهای دروغینم را پنهان کرده. کاسه ی زانوهایم از مرگ هم ضعیف تر شده، همانجا می افتم و خودم را روی گوشه ی آسفالت خیابان بالا می آورم.

   چشم هایم می ریزند توی چرک ها که بالا آورده ام خودم را می شوند خوراک گنجشک ها که فضله هاشان روی سر و رویم می ریزد و من دوباره ته مانده چشم هایم را جمع می کنم می گذارم سرجایشان.

   من مرگم را آیا دیده ام؟

تو را به خدا گوش کن

آیا واقعا نمی خواهی گوش کنی؟ که چطور بغض آلود زمان را به رهگذر ثانیه ها می سپارم و زیر سایه هی خودم نجوا می کنم تنهاییم را.

آیا وافعا یک دلیل کافیست؟ که من تنهاییم را همچون سایه ام به خود آویزان کرده، پیاده روها را ورق بزنم.

صدای خش خش پاییز که زیر پاهایم ناله می کند، یادم می آورد که روی این جاده خاکی ها چه بیگانه قدم بر می دارم.

ضربات باران که آغاز می شود و چرکاب غصه و تنهاییم را می شوید و راه می افتد، خودم را در جوهای آب می بینم که خیس شده.

آفتاب که ابرها را ورق زد و گرماگم کویر را به حصرت ایستاد، من خودم را که خشک شده، برمی دارم، اتو می کشم، دوباره در بر می کنم راه می افتم.