باران که شروع شد، باور کرد که اولین شبش در کلبه، طوفانی خواهد بود. گویا طبیعت، از دیر آمدنش خشمگین بود. بالاخره شومینه ی قدیمی پکی به چوبهای درونش زد و روشن شد. باران مشتهایش را بر پنجره ها می کوبید و باد زوزه می کشی، اما او با اینکه تنها بود، اصلا نمی ترسید. چرا که همبازی دوران کودکیش بیرون کلبه ایستاده بود و بی هیچ هراسی از باد و باران از او مراقبت می کرد. مترسک هنوز مهربان بود.
خزانکده من با قصه تلخ سرنوشت آپدیت شد...
سلام
بازگشت شما رو بهتون تبریک میگم. کلبه ما آماده پذیرایی از شماست.
خوشحال میشم اگه سر بزنید
سلام دوست خوبم
پاییز برگ ریزان برای مرگ آرزوهاش گریه میکنه...
عزیزم خیلی قشنگه ومثل همیشه دوست دارم
سلام
خیلی زیبا بود اخرش که ترکوند
من تازه وبلاگم رو درست کردم و معتقدم که تبادل لینک میتونه شمار بازدید کنندگان رو هم بالا ببره
میخواستم با شما تبادل لینک کنم اگه موافقید منو در جریان بگذارید .
شاید هم تونستیم به هم دیگه کمک کنیم.
ممنون
بای
سلام
از تبادل لینک ممنونم ان شاالله بیشتر بتونیم به هم کمک کنیم.
ممنون ازت پیش منم بیا
بای
سلام اگه مایل به تبادل لینک هستی خبرم کن
سلام
هنوز به روز نشدی
به روز شدم
بای
سلام رفیق
فکر کنم یه چهر باری میشه سر زدم بهت
اما....
خوشحال میشم بیای
منتظرم