.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

من و قلم

دوست نداشتم کلیشه ای نوشته شوم. پس قلم به کنار رفت و باد مرا به پرواز در آورد از روی اقیانوس نوشته که کاغذهای سیاه شده موج زنان زورقهای انسان را واژگون می کردند.

از دریا عبور کردم. در آنسو شهری بود که در پای آسمان خراشهای بتونی، یک آدم آهنی روزنامه می خواند. هر چه آسمان خراشها کوتاه تر و کمتر می شد، ورقهای روزنامه بیشتر و بیشتر به چشم می خورد. تا آنجا که خانه از روزنامه ساخته شده بود.

از شهر گدشتم. به جنگلی رسیدم که در آن از درختها کتاب روییده بود. آدمها آن پایین کتابها را می چیدند و در کیسه می ریختند. کتابها دو دسته می شدند. تازه ها فروخته می شدند و کهنه ها دورتر از جنگل در یک دشت به پهناوری ادراک انسان سوزانده می شدند. از آنجا دشت به خوبی دیده نمی شد. جلوتر رفتم. در دست چپم کتابها می سوختند و در سمت راستم کسی روی زمین خم شده بود و خاک را به دور یک ورق کاغذ جمع می کرد و به جای آب پای آن اشک می ریخت.

دشت را پشت سر گذاشتم و در سکوت از پنجره به اتاق بازگشتم. صدایی نیست بجز صدای قلم من روی این کاغذها که گوشهای شما را پر می کند.

تنها قلم من است که روی این کاغذهای سفید رژه می رود. تنها . . .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد