.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

خیــــر یـا شــر، بد یـا خوب

ضربات قطره های آب که از ناودان، آرام بی صدا بر سنگی می چکند و آن را سوراخ می کنند، نگاهم را به سوی خود می کشند. روبروی ناودان، در جنگل همیشه سبز، گلهایی که تازه سر از برف در آورده اند، در این سرما که زمان کوچش فرا رسیده، باز شده اند. روی علفهایی که پای این گلها زندگی می کنند کرمی با سرعت برگهای علف را می جود و به پیش می رود. تا می خواهم کمی دقیق تر شوم، گنجشکی از بالای درخت می پرد و کرم را می گیرد و به لانه اش که بالای همان درخت است می برد تا جوجه هایش که تازه از تخم بیرون آمده اند حنجره شان را بیش از این برای غذا به درد نیاورند. اما درخت با قامتی استوار و کهن، نور خورشید را از گلها و علفهای زیر پایش دریغ کرده است.

 

خیر یا شر، همه ی آن چیزی است که در این دنیاست. شر کدامست (در نوشته هام) و خیر کجاست؟

خیر یا شر همیشه همانچه که انتظار داریم نیستند. اما همیشه آنطور که دوست داریم تعریفشان می کنیم.

 

صدای فریاد درخت مرا از جا می پراند. ضربات تبر، سخت و سنگین، پیکر کهن درخت را دو پاره می کند. درخت که بر خاک می افتد، گنجشک لانه و جوجه هایش را از دست می دهد. چوب درخت به دفتر و کتاب تبدیل می شود و به آفریقا فرستاده می شود و شاید هم به بم (که فراموشش کرده ایم.)

*****

مسافر که به راه می افتد، یک کاسه آب که گاه در آفریقا پیدا کردن یک جرعه ی تمیزش سخت ترین کار ممکن است، پشت سر او بر جاده فرود می آید. آفتاب داغ که گلها را پژمرده می کند، آب را بخار کرده و به آسمان می فرستد تا باران شود و برای گیاهان نشاط و سر سبزی بیافریند.

باران می بارد. تمام نقاشی های روی دیوار را که کودکان به یاد سیل ماسوله کشیده اند با خود می شورد می برد به گلها آب می دهد. دستی گل را می چیند و روی میز بیمارستان برای مریضی می برد که سالهاست روی همان تخت و لابلای ملافه های سفید، نفس کشیدن را به سختی به یاد دارد ( شاید اگر آن روز برای میهن و خاک و برادر و خواهر نمی جنگید، شیمیایی نمی شد.)

 

بد یا خوب، همه ی آن چیزی است که در اطراف ماست. بد چیست (در نوشته هام) و خوب چه شکلی است؟

بد یا خوب، همیشه آن شکلی نیستند که انتظار داریم. اما همیشه ان شکلی دیده می شوند که ما می خواهیم.

 

گویا انسان هرگز دنیای خود را نشناخته. انسان فقط به دو چشمی بسنده کرده که به سادگی گول می خورند و گوش هایی که دروغ را هم مثل راست می شنوند.

گویا انسان هرگز نخواسته کمی فارغ از جسم خاکی فانی، دنیای پیرامونش را حس کند.

گویا انسان هرگز نخواسته خالی از جسم روی این کره خاکی پرواز کند و حقیقت را ببیند نه واقعیت را.

شاید بهتر باشد انسان برای خود فاتحه ای بخواند و برود در قبر منتظر باشد که برای چطور کشتنش همه حتی آنها که داعیه ی دین دارند، نقشه بکشند.

تقدیم به همه ی مادران و کودکانی که در

جنگهای بی فایده ی بشری جان می بازند.