دست چپم را قطع می کنم
شاید هم دست راستم را
غرق در سکوت.
می شکنم کلمات را
روی کاغذها
تا حروفْ انباشته بر هم
و آویزان انگشتهام
در لابلای خودکارها.
هیچ حادثه ای
در انتهای این لغات هم چین
انتظار نمی کشد
همانند کرم
بر برگ برگ نوشته هایم؛
و من که
گاز می گیرم
بازوهایم را
تا رسوا نکند
تنهایی هایم را.
سلام!
تقصیر خودته!
نذاشتی بارون پاکش کنه خودت پاکش کردی حالا تنها شدی!
سلام من یه چیزی رو نگرفتم. وقتی دستت رو قطع میکنی چی میشه؟ چرا ذهنت رو عوض نکنی؟گمونم اونجوری هر لحظه از زندگیت میتونه حادثه ای باشه بی نظیر.یا حق
اچر دستم را قطع نکنم تمام حقیقتم را رسوا می کند. زندگی آنقدر که شما می گویید بی نظیر نیست. زندگی عادت شخصی ماست.
به آدم احساس خودکشی می ده
بذار دستت رو هم قطع کنند.. مهم اون مغزته با تمام افکار خوب یا بد!
من اگه جای تو بودم قبل از هر کاری چشاشو در میاوردم
نه هیچ نمکی وجود داشت و نه در مغزم هیچ خونی که بر اندیشه ام راه بندد .
تنها جریان کند زردابه دست های بریده ام بود ...
و آگاهی در کاسه سرم .
استادی دارم که یکبار بهم گفت'' زندگی هر انسان فصلیست برای خویشتن'' و من به این نتیجه رسیدم که ''مهم نیست چطور زندگی کنی مهم اینه که چطور به زندگیت نگاه کنی''
موفق باشی و سربلند
تپشهای قلبم را به باور خاطره هایم پیوند می زنم ،
و سرزمینی را که همزاد با خاک است و کهن تر از تاریخ ، برای نوباوگان خاک و تازه به دوران رسیدگان تاریخ زمزمه می کنم .
زمزمه می کنم که :
من از نسل شب شکنان روزگارم ،
من از نسل نورآفرینان پاک ،
از سلاله پاک آریائیان بردبارم ،
منم میراث هزار ساله زمین ،
همان ازشرق تا غرب گسترده آغوش ،
همان پیام آور مهر و دوستی ،
همان گرفته در فش آشتی بر دوش
نه خود ستیزم ، نه دیگر ستیز
مرا و یادگاران مرا به نیکی یادآر
که یادگار یادگاران من ، همه شادی است و شادمانی ؛
. . .
شب است و گیتی غرق در سیاهی
شب بلند است و سیاهی پایدار ، ولی
باور به نور و روشنایی است ،
که شام تیره ما را ، از تاریکی می رهاند
و از دل شبهای یلدا ، جشن مهر و روشنایی به ما ارمغان می رساند
تیرگی هاتان در دل نور خاموش باد ،
شب یلدا را به نور قرنها قدمت جاری نگه داریم . . . .
شب یلدات مبارک دوست من
* یاس سفید *