.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

من می روم

من می روم تا ابد به سفر. همیشه به سوی آنچه مرا تا مقصدم می رساند، رها می شوم از خود و آنگاه تا بودن و نزیستن پرواز می کنم. آری، رها از زیستن در میان انسانها و بودن با آنچه خودم نیستم.

هیچ احساسی ندارم. هر لحظه تهی تر از پر بودن با بی احساسی. راست می گفتم آنکه می گوید چیزی را دوست ندارد پس عاشقش است و از آن فرار می کند چون آن را از آن خود می داند.

خود را چه بنامم؟

خود را چه بخوانم؟
خود را کجا بیفکنم؟

برای تمام کسانی به معجزه ی عشق اعتقاد دارند

It seems you must leave me

It seems that the sky is dark and cloudy.

It seems that we must say goodbye soon.

It seems that the sun of love is seting.

But I have a lantern, which I have a little bright.

I try to stand opposite of wind.

If you want to stay in side of me, I can inflame sun again.

Under radiuses of the sun, we dance together.

Embrace together and never abandon.