من اینجا در اتاق دو در دو کنار گلهای نخ نمای قالی خواهم پوسید و اعتباری نخواهم داشت برای واژه هایی که از قلمم سر می خورند و روی خطوط موازی دفتر ها تا بی نهایت صف می کشند.
نفسم که هر بار از سینه ام تف اش می کنم بیرون و دویاره سر می کشمش، آخرین زمزمه های خس خس تقلای زندگی را در درونم نقاشی می کند و صدای سکوتم که تار می شود بر پود جاده هایی که بی قواره افتاده اند کنار شهر ها، از دیوارهایی در درونم می گوید که بین جسم و روحم بالا می روند.
دستانم حتی شاخ گلی نچیده خشک شده و افتاده اند کنار خط اتوی شلوارم که زیر خود زانوهای دروغینم را پنهان کرده. کاسه ی زانوهایم از مرگ هم ضعیف تر شده، همانجا می افتم و خودم را روی گوشه ی آسفالت خیابان بالا می آورم.
چشم هایم می ریزند توی چرک ها که بالا آورده ام خودم را می شوند خوراک گنجشک ها که فضله هاشان روی سر و رویم می ریزد و من دوباره ته مانده چشم هایم را جمع می کنم می گذارم سرجایشان.
من مرگم را آیا دیده ام؟
بگو!
نه طوری داد بزن که چینی سهراب بشکند
داد بزن که این پنجره ها
دورتر از گریه های من کمی
دورتر از سکوت و خنده های من کمی
باز یا بسته شوند.
از تو می پرسم. تو که شبان موجهای دریایی، که هر شب باران می شوی بر ادراک خاک. آیا شب سوگند نخورده بود که به روزهایم سرک نکشد. آیا سوگند نخورده بود که ماه را روشن کند. ماه را که منت کش خورشید که منت کش خواب های بیدار توست. آیا سوگند نخورده بود که شبها وقتی از چیزی به خاطره ای می دویم، ما را روشن کند. آیا سوگند نخورده بود . . .