تقدیم به همه ی کسانی که زمان سدی بر عشقشان شده است ، همانند من.
اگر گره های زمان کور باشند، آنگاه این دقایق مواج را چطور باید پارو زد؟
تمام داستان همین است. ثانیه ها مرگ سوخته را بر سرت آوار می کنند و آنگاه تو می مانی و یک مشت استخوان که در تو جمع شده اند و تو نمی دانی که آیا آنها را می خواهی یا نه؟
تگرگ دقایق سقف سرت را سوراخ می کند و آنگاه تو عشق را به سوگ خواهی نشست. حالا در این اقیانوس ساعتها که موجهایش هر دقیقه از کنارت می گذرند و به ساحل می رسند، تو کدام جهت را انتخاب می کنی؟ آیا ترجیح می دهی با موجها برگردی و تسلیم زمان باشی ... یا درست در مقابل موجها، قلبت را به عشق خواهی بخشید؟
آیا واقعا نمی خواهی گوش کنی؟ که چطور بغض آلود زمان را به رهگذر ثانیه ها می سپارم و زیر سایه هی خودم نجوا می کنم تنهاییم را.
آیا وافعا یک دلیل کافیست؟ که من تنهاییم را همچون سایه ام به خود آویزان کرده، پیاده روها را ورق بزنم.
صدای خش خش پاییز که زیر پاهایم ناله می کند، یادم می آورد که روی این جاده خاکی ها چه بیگانه قدم بر می دارم.
ضربات باران که آغاز می شود و چرکاب غصه و تنهاییم را می شوید و راه می افتد، خودم را در جوهای آب می بینم که خیس شده.
آفتاب که ابرها را ورق زد و گرماگم کویر را به حصرت ایستاد، من خودم را که خشک شده، برمی دارم، اتو می کشم، دوباره در بر می کنم راه می افتم.