اولین شعاع نور آفتاب مرا به درون کلبه می برد. دخترک همانجا روی مبل قدیمی پدر خوابش برده است
کلبه چندان هم آشفته نیست. فقط زمان گرد و خاک پیری را بر اثاثیه نشانده. بیش از همه، سکوت در همه جا به چشم می خورد سکوتی سنگین که تنهایی مزرعه را، بی هیچ غرضی آشکار می سازد. تنهایی که با رفتن پدر آغاز شد و حالا با برگشتن دخترک پایان عمرش را نزدیک می دید
تنهایی هیچ میلی به بیدار کردن دخترک نداشت، اما کبوتر سفید لب پنجره، که برای آغاز حیات دوباره مزرعه بی تاب می نمود، با نوکش آنقدر به پنجره زد تا دخترک بیدار شد
انقلابی در راه بود. انقلاب عشق و زندگی
باران که شروع شد، باور کرد که اولین شبش در کلبه، طوفانی خواهد بود. گویا طبیعت، از دیر آمدنش خشمگین بود. بالاخره شومینه ی قدیمی پکی به چوبهای درونش زد و روشن شد. باران مشتهایش را بر پنجره ها می کوبید و باد زوزه می کشی، اما او با اینکه تنها بود، اصلا نمی ترسید. چرا که همبازی دوران کودکیش بیرون کلبه ایستاده بود و بی هیچ هراسی از باد و باران از او مراقبت می کرد. مترسک هنوز مهربان بود.