.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

گِـلــــــــــــه

خدایا، با توام. می شنوی؟ می خواهم امشب کفر بگویم. می شنوی؟
خدایا، چرا روزی که روزگار را نقاشی می کردی، نقش سرنوشت را با خودکار قلم زدی؟ مگر نمی دانستی که خودکار را هیچ پاک کنی حریف نیست؟! روزگار اگر با مداد نقش می شد، تلخ ترین لحظات به سادگی از سرنوشت رخت بر می بست. اگر با مداد نقش می شد، رویا بر می گشت. اگر با مداد نقش می شد، کمر پدر دوباره راست می شد. اگر با مداد نقش می شد، دیگر بم نمی مرد. اگر با مداد نقش می شد، کودک در زیر آوار نبردهای بی حاصل جا نمی ماند. اگر با مداد نقش می شد، مریضی بر تخت چشم به راه نبود. اگر با مداد نقش می شد، امشب بغض تا لبه ی پلک هام بالا نمی آمد. اگر با مداد نقش می شد 

زندگی رسم غریبی است. از امروز تمام داستانهایم را با مداد می نویسم تا قهرمانهایم درد نکشند. تا غصه نداشته باشند. تا هر وقت خواستم برشان گردانم به روزگار کاغذی شان

مرد دریا ۲

مرد دریا

صدای ضرباتی که بر قایق می کوفت، او را از رویا در آورد. دریا بود که بر قایق می کوبید تا او را هوشیار کند. گنبد آسمان به سیاهی قیر شده بود . هر آن ممکن بود به گریه بیفتد. موجها قد می کشیدند و می کوشیدند سوار قایق شوند. قایق به شدت تکان می خورد. باد چنان شدید شده بود که لحظه ای در کنار مرغان دریایی بند نمی شد. مرد دریا هنوز بهت زده بود. قطرات باران بر سقف قایق سمفونی غمناکی را می نواختند. قد موجها از قایق هم بلندتر شده بود. دریا دیگر طاقت نداشت، ماه پشت ابر پنهان شده بود، ساحل عقب می رفت تا چیزی نبیند و من که ناظر بودم و . . . . .

چیزی نمانده جز غربت تاریک دریا زیر سوسوی شبگرد آسمان و لت و پار قایقی ( از آرزو ) که روی آب شناورند. مرغان دریایی روی تکه چوبها نشسته در بی رنگی تاریک دریا که آرام می گرفت، اثری، نشانی از او را جستجو می کردند. آسمان باز گریستن از سر گرفت. هر قطره که به دریا می رفت و به اعماق سر می خورد، او را می جست.

اگر روزی مردی را دیدید با توری روی دوشش که گامهای استواش خواب ماسه ها را در آغاز صبح بر هم می ریزد و قایقش آرامش موجها را، به او بگویید من در لبه ی همان پنجره، لبریز از آرزوهای دریایی، به انتظارش نشسته ام.