.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

آرزوها

دستهایم را باز می کنم، باز باز. تا تمامی آرزوهایم را در آغوش بگیرم. اما هیچ چیز به دستم نمی آید، حتی تو. گر چه تو از همه نزدیک تری. اما نه در میان دستانم. آنجایی ایستاده ای که من گفتم. تو را هم هنوز به دست نیاورده ام، مثل آرزوهای دیگر. کاشکی تو حداقل در میان دستانم بودی.

ترسیده ام. دستهای خالی ام را می بندم. ترسیده ام مبادا همه شان از دست بروند. می دانم که را برایم جمع می کنیشان، اما می ترسم زمانیکه بهشان برسم، دیر شده باشد.

چشمانم در حدقه به دنبال آرزویی می دوند که شاید برایم باقی مانده باشد ( و من غافل )، اما همه شان رفته اند. فقط تو مانده ای دور از دستانم و من با دستان خالی و تو با لبخندی بر لب، شاد از گریه های خنده وارم.

آرام می نشینم. چشم هایم را می بندم به این امید که شاید تمام اینها رویایی باشد شبانه که تا چشم باز کنم پر می کشد به سرزمین رویاها. چشم که می گشایم، هنوز همانم، نشسته روی خاک در حالیکه دستهایم را دور خودم جمع کرده ام و به تو چشم دوخته ام.

خیــــر یـا شــر، بد یـا خوب

ضربات قطره های آب که از ناودان، آرام بی صدا بر سنگی می چکند و آن را سوراخ می کنند، نگاهم را به سوی خود می کشند. روبروی ناودان، در جنگل همیشه سبز، گلهایی که تازه سر از برف در آورده اند، در این سرما که زمان کوچش فرا رسیده، باز شده اند. روی علفهایی که پای این گلها زندگی می کنند کرمی با سرعت برگهای علف را می جود و به پیش می رود. تا می خواهم کمی دقیق تر شوم، گنجشکی از بالای درخت می پرد و کرم را می گیرد و به لانه اش که بالای همان درخت است می برد تا جوجه هایش که تازه از تخم بیرون آمده اند حنجره شان را بیش از این برای غذا به درد نیاورند. اما درخت با قامتی استوار و کهن، نور خورشید را از گلها و علفهای زیر پایش دریغ کرده است.

 

خیر یا شر، همه ی آن چیزی است که در این دنیاست. شر کدامست (در نوشته هام) و خیر کجاست؟

خیر یا شر همیشه همانچه که انتظار داریم نیستند. اما همیشه آنطور که دوست داریم تعریفشان می کنیم.

 

صدای فریاد درخت مرا از جا می پراند. ضربات تبر، سخت و سنگین، پیکر کهن درخت را دو پاره می کند. درخت که بر خاک می افتد، گنجشک لانه و جوجه هایش را از دست می دهد. چوب درخت به دفتر و کتاب تبدیل می شود و به آفریقا فرستاده می شود و شاید هم به بم (که فراموشش کرده ایم.)

*****

مسافر که به راه می افتد، یک کاسه آب که گاه در آفریقا پیدا کردن یک جرعه ی تمیزش سخت ترین کار ممکن است، پشت سر او بر جاده فرود می آید. آفتاب داغ که گلها را پژمرده می کند، آب را بخار کرده و به آسمان می فرستد تا باران شود و برای گیاهان نشاط و سر سبزی بیافریند.

باران می بارد. تمام نقاشی های روی دیوار را که کودکان به یاد سیل ماسوله کشیده اند با خود می شورد می برد به گلها آب می دهد. دستی گل را می چیند و روی میز بیمارستان برای مریضی می برد که سالهاست روی همان تخت و لابلای ملافه های سفید، نفس کشیدن را به سختی به یاد دارد ( شاید اگر آن روز برای میهن و خاک و برادر و خواهر نمی جنگید، شیمیایی نمی شد.)

 

بد یا خوب، همه ی آن چیزی است که در اطراف ماست. بد چیست (در نوشته هام) و خوب چه شکلی است؟

بد یا خوب، همیشه آن شکلی نیستند که انتظار داریم. اما همیشه ان شکلی دیده می شوند که ما می خواهیم.

 

گویا انسان هرگز دنیای خود را نشناخته. انسان فقط به دو چشمی بسنده کرده که به سادگی گول می خورند و گوش هایی که دروغ را هم مثل راست می شنوند.

گویا انسان هرگز نخواسته کمی فارغ از جسم خاکی فانی، دنیای پیرامونش را حس کند.

گویا انسان هرگز نخواسته خالی از جسم روی این کره خاکی پرواز کند و حقیقت را ببیند نه واقعیت را.

شاید بهتر باشد انسان برای خود فاتحه ای بخواند و برود در قبر منتظر باشد که برای چطور کشتنش همه حتی آنها که داعیه ی دین دارند، نقشه بکشند.

تقدیم به همه ی مادران و کودکانی که در

جنگهای بی فایده ی بشری جان می بازند.