حالا دیگر از هر صدایی می ترسی. هر ضربه ای تو را از جا می پراند تا به گوشه ای، زیر میزی، چارچوب دری، یا زیر زمینی پناه ببری. از تاریکی نفرت داری. جتی شبها و هم تمام برق ها روشن می گذاری(گرچه مدتی است که دیگر برق نداری). حتی صدای بوق اتومبیل ها هم مثل صدای سوت بمبی که دیروز خانه ات را خراب کرد، تو را می ترساند. اما حالا چه می کنی وقتی از خانه ات تنها تکه های چوبی مانده که در این ساعات رو به تاریکی سایه هاشان مو را بر تنت سیخ می کند. کمی جلوتر می روی شاید چراغ قوه ای را که هر شب مثل خرس عروسکی بغل می کردی و تا صبح نورش را روی صورتت می تاباندی، جایی همین نزدیکی ها منتظر تو باشد. حالا دیگر مطمئنی که هر لحظه دیگر مرگ به سراغت خواهد آمد. همه جا تاریک شده و تو برای اولین بار در این تاریکی تنها مانده ای. گوشهایت را تیز می کنی شاید صدای پایکوبی تولد مرگت را بشنوی. اما صدایی نیست. کالا دیگر از نگرانی چشمهایت هیچ جایی را نمی بیند و گوشهایت هیچ صدایی را نمی شنوند. آنقدر ترسیده ای که شروع می کنی به دویدن. تا می توانی می دوی. تا جایی که توان داری، ریه هایت را با سرمت از هوا پر و خالی می کنی. ناگهان پایت به چیزی گیر می کند و می افتی. حرکت آرام خون گرم را روی صورتت حس می کنی و آخرین چیزی که یادت می ماند، صدای سوت بمبی است که نزدیک می شود.
سفید، همه جا سفید است. مثل رویاهای تو از مردن. شاید مرده ای؟ مرده ها درد را حس نمی کنند. اما دست تو درد می کند. چشمانت که کاملا باز می شوند، خودت را روی یک تخت می یابی در حالی که به دستت سرم وصل است و سرت باند پیچی شده. پرستار متوجه بهوش آمدن تو می شود و دکتر را صدا می زند. دکتر چرغ قوه اش را در چشمانت می اندازد، نبضت را کنترل می کند و بعد چیزهایی روی پرونده ی پزشکی ات می نویسد می رود. تو می مانی و نگاه مهربان پرستار که حالا سرم خالی را به آرامی از دستت جدا می کند.
دوباره همه جا سفید است. اما اینبار تو روی تخت نبودی. تو و آن پرستار مهربان و دکتر و بقیه فقط به خاطر نادانی فرزندان آدم، دیگر روی زمین نبودید. ای کاش آدم و حوا هیچ گاه سیب را نمی خوردند.
مشکل ما آدم و حوا نیستند که سیب را چیدند. مشکل انسانهایی هستند که سیب را بهانه کرده اند.
اول سلام خوبی؟
برم بخونم بیام
خیلی زیبا بود
خیلی
خیلی
خیلی
خیلی
خیلی
خیلی
خیلی
خیلی
خیلی
خیلی
شاد باشی
بابای
سلام
باز هم مثل همیشه
یه سوال برای همه بچه ها که دوست یاشار هستن
پشت این سایه ها چیه ؟
سلام
ای ول همشهری
همیشه موفق باشی
حق یارت
خیلی قسنگ بود! هیچ وقت نتونستم به خوبی تو بنویسم! هم شعرت و هم متنت جای فکر داشت. بعدا نظرم رو می نویسم.
فعلا!
ما چون دو دریچه، روبهروی هم،
آگاه ز هر بگو مگوی هم،
هر روز سلام و پرسش و خنده،
هر روز قرار روز آینده.
عمر آینهی بهشت، اما... آه
بیش از شب و روزِ تیرو دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خستهست،
زیرا یکی از دریچهها بستهست.
نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد،
نفرین به سفر، که هر چه کرد، او کرد.