پیشـــواز

کنار شومینه کاناپه ای است که پدر، خسته از کار و تلاش روزانه آنجا به خواب می رفت. امروز تو آرام و بی صدا همچون فرشته ای زیبا در آنجا خوابیده ای. بدون ذره ای نگرانی از آنچه در بیرون کلبه در شرف وقوع است.

آیا خودت می دانی که آوازه ات در این سرزمین دور از آدمها تا کجاها پیچیده است؟ آیا می دانی که همین حالا در آنسوی تپه دریا و ابر درباره ی تو صحبت می کنند؟ که حتی باد هم وسوسه ی دیدنت را در سر می پروراند. اما تو بی صدا در خوابی.

باد تصمیم گرفته هر طور شده تو را ببیند. ابر هم برای دیدنت بی تابی می کند. اما تو بی خبر از هیاهوی بیرون، آسوده و آرام خوابیده ای.

باد حمله را شروع می کند! پس از این همه سال، او تمام روزنه های کلبه را می شناسد. باد ابرها را هم با خود می آورد. باران شروع می شود. در حالی که باد به داخل کلبه می وزد، قطرات باران هم روی سقف به امید یافتن روزنه ای به سوی تو به پایین قل می خورند.

اولین قطره که وارد کلبه می شود، انعکاس تو را در برخورد کف کلبه چنان فریاد می کند که بیدار می شوی. در حالی که باد صورتت را نوازش می کند.

باران از چند نقطه چکه می کند. تو می دانی که آنها برای تو آمده اند. در کلبه را باز می کنی و بیرون می آیی. قطرات باران که همه به سوی تو می بارند، می رقصی. می رقصی و می خندی. می خندی و می رقصی.

آنها تو را دوست دارند.