رو راست

"ناتاناییل، من دیگر به گناه اعتقادی ندارم."


هنوز هم نشسته ای کنار پنجره؟ به چه فکر می کنی؟ که چطور بگویی؟ که چطور بخواهی؟
که چه؟ آیا آنچه می خواهی پایان است یا آغاز؟ تو که انسان را می شناسی. با یک جرعه آب تازه تشنه می شود. اما حتی اگر برکه هم داشته باشد، اقیانوس می خواهد.
زمان می گذرد؟ می ترسی همینجا جا بگذاریش؟ می ترسی بزرگ شوی؟
پنجره را تنها گذاشتی. پس کجا می روی؟ فکر کردی می توانی در چند کلمه خلاصه اش کنی؟ یا فکر کردی یادت می رود؟
باشد، هیچ چیز نگو. فقط می گذاری از این پس در اتاقت بمانم. می خواهم در سکوت فقط به اندیشیدنت گوش کنم. شاید هر بار چند خطی از آنها را برایت ینویسم.
امشب دیگر تنهایت می گذارم. شب بخیر.


یه خبر خوب، من ارشد قبول شدم. منتظر یه خونه تکونی به این مناسبت باشین!