مایده های زمینی

 

ناتاناییل، کاش در تو هیچ انتظاری نباشد، حتی میل هم نباشد و فقط استعدادی برای پذیرفتن باشد.

پس تو نفهمیده ای که تمام خوشبختی در برخورد است و در هر لحظه همچون گدای سر راه خود را به تو معرفی می کند. بدا به حال تو اگر بگویی که خوشبختی مرده است زیرا که تو خوشبختی را اکنون داری، در خواب هم نمی دیده ای.

ناتاناییل، من دیگر به گناه اعتقادی ندارم.

ناتاناییل، می خواستم چنان کنم که در حیات تو مرا دریابی . . . . ناتاناییل آیا آنچنان که باید، درد گفته های مرا در می یابی؟ می خواستم خویشتن را باز هم به تو نزدیکتر کنم.

ناتاناییل، برایت از لحظات سخن می گویم. آیا فهمیده ای که حضور آنها چه نیرویی دارد؟

جز به خاطر تو نمی نویسم و برای تو نیز جز به خاطر این ساعات. درست است که اعمال ما، ما را می سوزانند اما تابندگی ما از همین است.

ولی شما عشق و علاقه ای را که جوانی مرا می سوزاند، نمی دانید چه بود. و من با وحشتی و تنگی مجال، ساعات و این نکته را که زمان جز یک بعد ندارد، درک کردم. بیشتر اوقات می ترسیدم که اگر بازوانم را برای گرفتن چیزی ببندم، جز یک چیز برنگزیده باشم.