سنگهایی از جنس سرزمین مادریت

هنوز نیم ساعت نشده که کنار خیابان ایستاده ای. حداقل ده تا ماشین برایت نگه داشته. اما تو  ضربان پر هیجان قلبت را می شنوی که ترسیده. دوباره صدای بوق اتومبیلی تو را از جا می پراند. یک گام بر می داری، اما دلت هنوز مثل یک آینه ی پاک که تصویر سنگی را در خود می بیند، می ترسد. شاید هم مثل یک گنجشک کوچک بی گناه که از ترس پسر بچه هایی که سنگ انداز دارند، بالهایش را روی جوجه هایش جمع کرده. دست در کیفت می بری و عکسشان را بیرون می کشی. عکس برادر یا خواهر کوچکترت یا شاید مادر پیر و یا شاید فرزندان گرسنه و چشم به راهت. توهیچ راه فراری نداری. کسی این بار سنگین را روی دوش تو نمی بیند. در نظر این آدمها ( که کاش ادم نبودند ) تو تنها یک کالایی.

عکس را به جایش بر می گردانی.دوباره صدای بوق یک اتومبیل. اشکت را پاک می کنی و جلو می روی. دستت نمی خواهد دستگیره را پیدا کند. به عقب نگاه می کنی. شاید کسی دست یاری به سویت دراز کرده باشد، اما نه.تو تنها هستی. در از داخل باز می شود. سوار می شوی. ماشین راه می افتد. سرت را از پنجره بیرون آورده و دوباره به عقب نگاه می کنی به انتظار کمکی که نیست. فقط خودت هستی که گویا جا مانده ای. چند لحظه بعد خودت هم نیستی.

PææææææææææææææææææææææææææQ

صبح که دوباره در خبیابان راه می افتی، دلت می خواهد زنده نباشی. سرت را رو به آسمان کرده با خدا دعوا می گیری که چگونه می گذارد بندگانش برای نان خود را بفروشند. لبه ی پل می ایستی. می خواهی خودت و روح تکه تکه ات را پرت کنی کف خیابان. کیفت را باز می کنی تا برای آخرین بار به عکسشان خیره شوی. اشک از روی گونه هایت سر می خورد و روی لبه ی عکس می ریزد. تصمیم می گیری هفته ای یکبار به کنار آن خیابان بیایی تا شاید روحت کمتر صدمه ببیند.

PææææææææææææææææææææææææææQ

حالا تو هر روز آنجا هستی. توان دیدن گریه هایشان را نداشتی. آمده ای تا آخرین ذره ی روحت را بفروشی. یاد گرفته ای برای پول بیشتر باید با عشوه راه بروی و سر قیمت چانه بزنی. دیگر مردان را به شکل خوکهایی می بینی که فقط رانندگی بلدند اما مثل خوکها تلنباری از امیال حیوانی اند.

 

امروز خیابان خلوت تر از همیشه است. ماشینی نزدیکت می ایستد، اما بوق نمی زند. تا به خود بجنبی زنانی (یا مردانی) با لباسهایی و قلبهایی سیاه تر از پر کلاغان گوشت خوار، می آیند و سوار ماشینت می کنند و می برند.

PææææææææææææææææææææææææææQ

پشت میله ها در انتظار وحشتناک ترنی و بی رحمانه ترین مرگ جهان نشسته ای. به جرم سیر کردن شکم خودت و عزیزانت ( در سرزمینی که به تو هیچ اهمیتی نمی دهند ) تو را  سنگسار  می کنند. تو را و فاطمه را که حتی اسم فامیلی ندارد و بقیه را تا سینه در خاک وطنت که باید آرامبخش تو باشد می کنند و با سنگ ریزه هایی از جنس سرزمین مادریت که باید جان پناهت باشد، بر سر و گردن تو و بقیه می زنند. آنها تقلا می کنند تا حداقل دستهایشان را از خاک در آورده و در مقابل صورتشان بگیرند. اما تو به گرسنگی عزیزانت می اندیشی و بس. حالا بدون تو چه می کنند؟

PææææææææææææææææææææææææææQ

تلویزیون زندان روشن است و رئیس جمهور کشورت از عدالت سخن می گوید و مملکتت را مهد آزادی می نامد.

 

 

تقدیم به فاطمه که حتی اسم فامیلی ندارد