آرزوها

دستهایم را باز می کنم، باز باز. تا تمامی آرزوهایم را در آغوش بگیرم. اما هیچ چیز به دستم نمی آید، حتی تو. گر چه تو از همه نزدیک تری. اما نه در میان دستانم. آنجایی ایستاده ای که من گفتم. تو را هم هنوز به دست نیاورده ام، مثل آرزوهای دیگر. کاشکی تو حداقل در میان دستانم بودی.

ترسیده ام. دستهای خالی ام را می بندم. ترسیده ام مبادا همه شان از دست بروند. می دانم که را برایم جمع می کنیشان، اما می ترسم زمانیکه بهشان برسم، دیر شده باشد.

چشمانم در حدقه به دنبال آرزویی می دوند که شاید برایم باقی مانده باشد ( و من غافل )، اما همه شان رفته اند. فقط تو مانده ای دور از دستانم و من با دستان خالی و تو با لبخندی بر لب، شاد از گریه های خنده وارم.

آرام می نشینم. چشم هایم را می بندم به این امید که شاید تمام اینها رویایی باشد شبانه که تا چشم باز کنم پر می کشد به سرزمین رویاها. چشم که می گشایم، هنوز همانم، نشسته روی خاک در حالیکه دستهایم را دور خودم جمع کرده ام و به تو چشم دوخته ام.