گِـلــــــــــــه

خدایا، با توام. می شنوی؟ می خواهم امشب کفر بگویم. می شنوی؟
خدایا، چرا روزی که روزگار را نقاشی می کردی، نقش سرنوشت را با خودکار قلم زدی؟ مگر نمی دانستی که خودکار را هیچ پاک کنی حریف نیست؟! روزگار اگر با مداد نقش می شد، تلخ ترین لحظات به سادگی از سرنوشت رخت بر می بست. اگر با مداد نقش می شد، رویا بر می گشت. اگر با مداد نقش می شد، کمر پدر دوباره راست می شد. اگر با مداد نقش می شد، دیگر بم نمی مرد. اگر با مداد نقش می شد، کودک در زیر آوار نبردهای بی حاصل جا نمی ماند. اگر با مداد نقش می شد، مریضی بر تخت چشم به راه نبود. اگر با مداد نقش می شد، امشب بغض تا لبه ی پلک هام بالا نمی آمد. اگر با مداد نقش می شد 

زندگی رسم غریبی است. از امروز تمام داستانهایم را با مداد می نویسم تا قهرمانهایم درد نکشند. تا غصه نداشته باشند. تا هر وقت خواستم برشان گردانم به روزگار کاغذی شان