تقدیم به عشق

هدیه 1:

1-     آژیز خطر زنگ می زند. امروز برای پنجمین بار است. هر موقع صدای این زنگ در گوشم می پیچد، نمی دانم چه باید بکنم. روی زمین دراز می کشم، زیر تخت می روم و گریه می کنم.

2-     دیشب وقتی خانه نبودم، بمبی افتاد و تنتم را خراب کرد. آشفته بودم. می خوایتم گریه کنم ولی جایی را نداشتم که زیرش دراز بکشم و گریه کنم.

3-     فقط می دویدم. آنقدر که پاهایم درد می کرد و دانه های چرکین زده بود. صدای آژیر دوباره بلند شد. ترس پرم کرد. به جایی رسیدم. همه به داخل آن می دویدند. ناگهان همه چیز سیاه شد و سیاه.

4-     چشمهایم را باز کردم. روی تختی افتاده بودم. بالای سرم، ماه زیر سقف آمده بود و با دو چشم قهوه ایش به من زل زده بود.

                                                         آژیر به صدا در آمد. اما من روی تخت به آن چشمها زل زده بودم.

 

 

هدیه 2:

1.  نمی دانی تا کی در حرکت خواهی بود. حتی نمی دانی به کجا می روی.

2.  چراغهایی در مسیر روشن هستند. شاید بشود اینجا به دیوار تکیه کنی و بمانی. از این همه بی هدفی خسته شده ای.

3.  یک راه مستقیم بدون هیچ دیواری در مقابلت که بتوانی خودت را نگه داری. به اطرافت نگاه می کنی تا خداحافظی کرده باشی.

4.  در یکی از پنجره ها صورت مثل قرص ماهی به دستی تکیه داده و درمیان آن، دو ستاره به بیرون چشم دوخته اند.

5.  جایی در درونت تکان می خورد. جایی نزدیک سینه ات، اگر سینه ای داشته باشی. می خواهی خودت را به هر ترتیب از چنگال باد وحشی نجات دهی. اما از دست تو چه بر می آید.

6.  خودت را به دیوار کنارت می کوبی. روی دیوار کشیده می شوی و تنت زخمی و پر خراش به زمین می افتی.

7.  امشب سومین شبی است که در مقابل پنجره، پای یک گل باز شدن پنجره را به انتظار ایستاده ای. آخر از دست تو تک دانه ماسه چه بر می آید.

8.  دستی تو را و خیلی ها را جمع می کند و در گلدان می ریزد.

9.  بیرون، باد هنوز می وزد.

 

 

دروغ :

دروغ نیست. هیچ جای این زندگی دروغ نیست. هیچ جای این روزگار غربت زده دروغ نیست. آری، ثانیه ها سریع تر از من و تو می دوند. اما اگر می خواهی که باشی، باید تو هم مثل ثانیه ها و دقایق تند بدوی. آنقدر تند که نفهمی قلبت در هر ثانیه چند تا می زند. بعد برسی به آینه. آنقدر نفس داشته باشی که همه اش "ها" شود توی آینه و تو دیگر نبینی که غریبی. بعد گریه کنی، آنقدر که باران شوی بباری بر سر تمام غمها بشوریشان تا رود، بعد ببریشان به دریا یا شاید اقیانوس رهاشان کنی تا گم شوند. و درست وقتی که خواستی عاشق بشوی مرگ می آید و تو فارغ می شوی از زندگی و از باران و رود و دریا شدن و از دویدن و از بودن و از دروغ گفتن. فارغ می شوی از زمان.