مـرد دریــــــا

قلمم در لابلای ورق دفتر در انتظار است و من پای پنجره. چقدر ساده در لابلای همین ورقها، لبه ی همین پنجره گمش کردم.

ستاره ها که به خواب می رفتند، او بیدار شد. لباسش را پوشید، تورش را روی دوشش گذاشت و به سوی ساحل به راه افتاد. ماسه ها زیر اقتدار قدمهایش بیدار می شدند. ماه هنوز گوشه ی آسمان بود و نمی خواست این صحنه ها را از دست بدهد. اما در آن سو، خورشید از لبه ی آسمان سرک می کشید و با سرخی به رنگ شفقش زمین را بیدار می کرد.

موجها آرام شده بودند. گویی در مقابل عظمت او حرفی برای گفتن نداشتند.. گوش ماهی ها با دهان باز به تماشای گامهای استوارش نشسته بودند. حتی ماهی ها هم در آب بالا پایین می پریدند تا او را بهتر ببینند!

مثل هر روز قایق کنار آن ریشه ی خشک شده ی درخت در انتظار بود. درخت، طناب را ول کرد. ماسه ها از مقابل راه قایق کنار رفتند. دریا به ساحل چنگ می انداخت و خود را (روی ساحل) جلوتر می کشید تا به زیر قایق بخزد.

دریا که زیر قایق آرام گرفت، او طناب را در قایق انداخت و سوار قایق شد. وقتی میان قایق نشست، پاروها دستهایش را گرفتند و پاهایشان را به آغوش دریا سپردند. حالا همه چیز مثل اولین روز بود. گویا این تکرار هیچ کدام را خسته نکرده بود و هنوز هیجان اولین سفر در نفس های قایق و شادی دریا حس می شد.

دریا در زیر ضربات پاروها راه را برای قایق باز کرد. موج موج از کنار قایق رد می شد و به عظمت او چشم دوخته بود که از بی کران آبی نمی هراسید.

او دست از پارو زدن برداشت. حالا به میانه ی دریا رسیده بود و دورتادورشان جز تلألو آبی درخشان هیچ چیز دیده نمی شد. تور را در آب رها کرد. آرام و بی صدا نشست. چشمش را به دریا سپرد و ذهنش را به خیالات (همان خیالاتی من لبه ی پنجره در لابلای انها او را گم کردم). مرد دریا به آینده چشم دوخته بود. به فردا که چگونه خواهد بود برای آیندگان. آنهایی که میراث ما را خواهند خواست و بعد ما را برای این میراث مرده لعن و نفرین خواهند کرد. و ما آن روزها، مثل همین روزها که سکوت کرده ایم، حرفی برای گفتن نخواهیم داشت.

ادامه دارد . . . . .