بودن را با کدام واژه تفسیر کنم؟

من بودن را به زحمت شکستن بدست آورده ام. آیا می ارزد؟

نه. من نمی خواهم شیارهای زمان روی پوستم بودن را حک کنند. می خواهم کمی نباشم. گاهی دوست دارم مرد نباشم، زن نباشم، شئ حتی نباشم. اصلا نباشم. در این نبودن می توانم بی وزنی فضا و زمان و مکان را بی هیچ دغدغه ای حس کنم. روی این خاک چسبیده به من تا ابد به من، کمی بدون احساس تعلق پرواز کنم، پر بزنم بی آنکه چیزی یا جایی مرا از آن خودش بداند. و باور کنم تو به من تعلق داری و دیگر هیچ.

رویایم با صدای زنگ ساعت در هم میریزد. من هنوز همانجا هستم. روی همان تخت همیشگی کنار تنهایی دراز کشیده و آرزوهایم را رویا گونه به پایان می برم. می روم تا روز دیگری را روی این خاک چسبیده به من تا ابد دنبال کنم. روزی نه بیشتر و نه کمتر از دیروز. همان خاکستری همیشگی. رنگ خودکارم تنها از عشق توست.