قطره هایم

قطره هایم که می چکند و از من جدا می شوند، تداعی مرگم را باور پذیر می سازند. مرگی روی خاک که به تنم آلوده و نگاهم را تار کرده است. نه، هیچ نیازی به آفتاب نیست. مرگ من گویا از پیش مقدر بوده و هر جدالی با آن بی فرجام (و این حقیقت سخت باور پذیر).

در سکوت کرانه ی خاک، آوای دردناک من که روی پوستم سر می خورم و چکه می کنم، تنها صدای بی صداست. نه، اشتباه نکن. نه اشکی در کار است و نه من اینقدر زبون و ضعیف که در مقابل مرگ گریه کنم. این فقط و فقط خودمم که قطره می کنم، آرام و بی صدا، بی آنکه کسی اصلا بخواهد و یا حتی بتوانداین حقیقت را درک کند که مرگ مقابلم نشسته است و برایم دست تکان می دهد!

درکی از احساس کنونی ام ندارم. مخلوطی از درد آب شدن و شادی رها شدن. این منم، یک تکه یخ که آب می شوم، بدون اینکه ناراحت از مردن باشم یا خوشحال از دوباره زنده شدن، به آسمان رفتن، قطره شدن، یخ بستن.