به خدا امشب چیزهایی یادم می آید:
باید این جا و آنجا، درست کنار آمد رفتن نیما و ما، دریایی گمشده باشد
باید اینجا، هر جا، درست در وسط چارراه، پنجره ای گمشده باشد،
با خیلی خیال ها، از پشت شیشه به دنیا نگاه می کنند
بای امروز خاطر همه ی همسایه ها را با خود ببرم
همه ی کریه ها رابه دوستم ماه بدهم
ببرد زیر خاک یک ستاره پنهان کند
بعد بروم دنبال یک چیز آشنا:
راهی شاید، یا شاید نامی
که هی از یک جای فردا
به گم شدنم سرک می کشد
هیوا مسیح |