گاهی کلمات تنها راه فرار از سکوتند. شعر زیر نوشته ی علی جعفرزاده لاله دشتی، دوست نازنینم است. امیدوارم همیشه موفق باشد.
بگویم خرد می شوم
نگویم خفه
این استکان چای هم که زبان آدم را . . .
می سوزد
پاییز توی سرم
ریه هام سیاه داغ تو
ماه توی صورتت
تن می شوید توی تنهاییم
قند توی دلم آب . . .
این چای یخ زده هم دلش بگیرد
با ماه توی صورتش
شیرین ترین !
لبهام گر گرفت
نگفتم
اسم تو توی گلوم گیر کرده است
ماه، تمامش را به مه آلودگی صبح
شنهای وجودم
تن می شوید
توی دریای ولرم شبهات
سپید ترین !
این رابطه به مرگ ختم . . .
بگیرم برای خودم
بگویم یخ می زنم
گلویم . . .
سیگاری که به لبه حرفهام چسبیده
چشمهای تو
کفشهام را تحریک می کنند
به رفـ . . .
تنم زرد
لای بوته های چای
سگرمه هات طعم سرطان
و معده ای که شکل لوزی
شیشه برهنه ی رفتن است
باید سرم را گرم . . .
لبهام سوخت
حرفهام سوخت
اندامم سوخت
. . . .
نگفتم. |