تو را به خدا گوش کن

آیا واقعا نمی خواهی گوش کنی؟ که چطور بغض آلود زمان را به رهگذر ثانیه ها می سپارم و زیر سایه هی خودم نجوا می کنم تنهاییم را.

آیا وافعا یک دلیل کافیست؟ که من تنهاییم را همچون سایه ام به خود آویزان کرده، پیاده روها را ورق بزنم.

صدای خش خش پاییز که زیر پاهایم ناله می کند، یادم می آورد که روی این جاده خاکی ها چه بیگانه قدم بر می دارم.

ضربات باران که آغاز می شود و چرکاب غصه و تنهاییم را می شوید و راه می افتد، خودم را در جوهای آب می بینم که خیس شده.

آفتاب که ابرها را ورق زد و گرماگم کویر را به حصرت ایستاد، من خودم را که خشک شده، برمی دارم، اتو می کشم، دوباره در بر می کنم راه می افتم.