باران

وقتی همچون قطار براه می افتد، من ساکت و مبهوت از این همه عظمت به اطرافم می نگرم. همه نشسته اند و آرام و بی قرار در انتظار رسیدن به ایستگاه خود عرق سرد هیجان را از صورتهاشان پاک می کنند. هوا کمی سرد است. همه نزدیک به هم نشسته ایم تا گرم شویم.

این اولین باری نیست که این مسیر را طی می کنم. اما هر بار هیجان خاصی درونم را پر می کند.

صدایی مهیب در فضا می پیچد. کسی مرا صدا می زند، زود باش پسر نوبت توست. نگاه می کنم، هر چند وقت یکبار نور سفیدی راه را روشن می کند. می پرم همراه بقیه. زیر پایم زمین نزدیک تر می آید. سرعتم زیاد و زیادتر و ساختمانها هر آن بزرگتر می شوند. آن پایین درست زیر پاهایم یک ساختمان دو طبقه است که هر لحظه نزدیک تر می شود. پنجره ی طبقه ی بالا پرده ی زیبایی دارد. گویا صاحب آن یک دختر است.

محکم به شیشه می خورم و در فرصت لغزیدن روی سطح صاف شیشه از پنجره به اتاق می نگرم. دختری زیبا با صورتی به روشنی قرص ماه به آسمان بارانی خیره شده است.