زرتشت در مسیر بعثت 2

اما دوران ده ساله ی انزوا و تفکر به آسانی سپری نشد. روزها و شب ها ، ماه ها و سال ها به تفکر رداخت. درباره ی آموزش های استادش برزین اندیشه کرد ، به رویدادهای جنگ (حمله ی تورانیان به ایران) فکر کرد و در بسیاری از مطالب به غور پرداخت ، اما حاصلی نمی یافت و راهی فرا ذهن نمی آمد. زمانی بر آن شد تا مداومت نکرده و به خانه و خانواده بازگردد ، تا روزی که بر فراز کوه به آسمان نظر دوخته و غروب خورشید را می نگریست، ناگهان به حقیقت و اصلی بزرگ آگاهی یافت و جانش آکنده از شادی و لبریز از سرور شد. او دریافت که همان سان که زمان از روز شب و تاریکی و روشنایی آمیخته شده و روز را هیچ گاه پایانی نیست و شب را نیز انجامی نیست ، در گیتی نیز همچنین زشتی هست و زیبایی نیز وجود دارد ، بدی هست و خوبی. اندیشید: همان گونه که روز را همواره روشنی هست و تاریکی در آن راه ندارد و شب را همواره ظلمت است و به روشنی نمی رسد ،

نیکی نیز پیوسته نیک است و زشتی همواره زشت. از این ره گذر زرتشت دریافت که دیگر بدکنشان و بدخویان نمی توانند با توسل به خدای بزرگ که مظهر نیکی است بدی را به پرا کنند و یا از اهریمننان و دیوان خواستار خوبی شوند.