همیشه وقتی که انتظارش را نداری به سراغت می آیند. می آیند و سد می زنند بین تو و هدفهایت. بین تو و زندگی ات. بعد تو عصبانی می شوی. می خواهی فریاد کنی اما خیلی وقت است که داد زدن را از یاد برده ای. می روی یک گوشه کز می کنی می خواهی گریه کنی اما نمی شود چون تو حالا بزرگ شده ای. پس نمی دانی چکار کنی. کیفت را برمی داری و بیرون می روی. می روی ذرذت را به کسی بگویی. گوش می کند. آرامت می کند. می خواهی همانجا کنارت بماند کنارش بمانی اما نمی شود. او باید برود و تو نیز. پس حالا می توانی گریه کنی و داد بزنی. |