باغ سیب

در سرزمینی دوردست در سالهایی نزدیک پیرمردی زندگی میکرد که یک مزرعه سیب داشت. تابستان آن سال خشکسالی گریبان مزرعه او و سایر مزارع را گرفته بود. آن روز به خصوص اتفاقی افتاد که پیرمرد را به فکر فرو برد. مزرعه همسایه به دلیل خشک سالی زیر آفتاب شدید آتش گرفت. کلبه همسایه سوخت و او بی خانمان شد.

پیرمرد خیلی نگران شد. چند روز بعد مزرعه دیگری نیز به همین حادثه دچار شد. حالا پیرمرد وقتی وارد مزرعه میشد احساس میکرد که درختان به او دهن کجی میکنند و میخواهند او را آتش بزنند!او خوب به یاد داشت که هرگز از باغ سیب خوب نگهداری نکرده بود و این او را بیشتر میترساند.

صبح روز بعد پیرمرد تصمیم خود را گرفت. تبر را برداشت و به باغ رفت. تا شب تمام درختان را قطع کرد. حالا می توانست شب با خیال راحت بخوابد.

آنشب او درخواب سکته کرد.هیچ کس نمیداند او درخواب چه دید که چهره اش ترسیده بود.

چند روز بعد درختان دوباره جوانه زدند.

به یاد داستان ققنوس