.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

در سوگ تو

باران میبارد.باران تیرها که بر پیکر مظلومت فرو می آید. دشمن بسیار است که مقابلت سینه سپر کرده و فکر می کند از تو مسلمان تر است. اما فراموش کرده اند که پیامبر حتی با کفار هم چنین رفتار نمی کرد. تو دستهایت را به آسمان گرفته ای. تنها گناهت این بوده که آزاد مردی. حالا امروز سرت را به ضربت می شکافند.تنت را خونین رها می کنند. انگار نه انگار که در ازل یکی بوده ایم. رنگ سبز تو تا ابد باقی میماند.چرا که رنگ آزادگی است. دیگر نمی دانم اینجا کجاست.کربلا یا ایران.

باغ سیب

در سرزمینی دوردست در سالهایی نزدیک پیرمردی زندگی میکرد که یک مزرعه سیب داشت. تابستان آن سال خشکسالی گریبان مزرعه او و سایر مزارع را گرفته بود. آن روز به خصوص اتفاقی افتاد که پیرمرد را به فکر فرو برد. مزرعه همسایه به دلیل خشک سالی زیر آفتاب شدید آتش گرفت. کلبه همسایه سوخت و او بی خانمان شد.

پیرمرد خیلی نگران شد. چند روز بعد مزرعه دیگری نیز به همین حادثه دچار شد. حالا پیرمرد وقتی وارد مزرعه میشد احساس میکرد که درختان به او دهن کجی میکنند و میخواهند او را آتش بزنند!او خوب به یاد داشت که هرگز از باغ سیب خوب نگهداری نکرده بود و این او را بیشتر میترساند.

صبح روز بعد پیرمرد تصمیم خود را گرفت. تبر را برداشت و به باغ رفت. تا شب تمام درختان را قطع کرد. حالا می توانست شب با خیال راحت بخوابد.

آنشب او درخواب سکته کرد.هیچ کس نمیداند او درخواب چه دید که چهره اش ترسیده بود.

چند روز بعد درختان دوباره جوانه زدند.

به یاد داستان ققنوس