.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

.:. پســـر شمــالـــــی .:.

پسر شمالی موج فریاد خزر است.

داستان گل از زندگی

ای کاش اینجا بودی و مرا سبز می کردی. من اینجا زرد شکسته ام.بیا و مرا سبز در کنار خودت دوباره بکار. مرا به دستهایت پیوند بزن و بگذار مستقیم به چشمهای عاشقت خیره شوم. بعد به پایم آب بریز ولی نرو. نگذار خاک از روی ریشه هایم شسته شود. اگر باد مرا ببرد، دیگر زمین را زیر پاهایم لمس نخواهم کرد.

باران می بارد. من و پنجره دانه های باران را می شماریم. شاید در لابه لای  این پاکی خبری، نامه ای، صدایی از تو برسد. اما گلدان خیلی تنگ تر از آنست که بتوان تا آسمان قد کشید. بیا و با دستهای گرمت گل یخم را دوباره در باغچه بکار. بگذار مثل پیچک از تو بالا بروم و به خدا برسم.

شب شده ولی من هنوز به آسمان چشم دوخته ام. ماه هم نور تو را به آفتابگردان می دهد. اما چقدر مانده تا روز، که ماه از آسمان رد شود و تمام نقطه های سفید را با پاک کن آبی به رنگ شفقت زیبا کند. ولی امروز آسمان شوخی اش گرفته. با ابرها بازی می کند و هیچ خیالش نیست که من به کجا باید محو شوم.

برف آرام بر من آوار می شود. سرما می خواهد بخوابد. به پنجره ی اتاق نگاه می کنم. گلدان پر از شمعدانی خودش را کنار شومینه گرم می کند. من خوابم می آید. شاید اگر بخوابم، آن طرف آینه دنیای زیباتری روبریم باشد.

از اینجا دلم برای باغ تنگ می شود. گلدان دستهایت پر از آرزوهای من است.نگاهت را که پلکانم کنی تا تو بالا می آیم. مرا بر پاییز تنها مگذار. گلدان دستهایت پر از آرزوهای من است گل من.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد